فصل دوم

باید از شهر خارج شود

کد : 80963 | تاریخ : 16/06/1395

‏من شوق خاصی برای روزه گرفتن داشتم و کمتر از نُه ساله بودم که روزه گرفتن‏
‎[[page 79]]‎‏را شروع کردم. مادرم می گفت: از قدیم رسم است که هر وقت بچه ها شروع‏‎ ‎‏می کنند به روزه گرفتن، آخر ماه رمضان یک سرروزگی به آنها می دهند. بعد‏‎ ‎‏از اینکه تقریباً یک نیمه از ماه رمضان گذشته بود، مادرم گفتند که اگر من‏‎ ‎‏این سرروزگی شما را چند روزی زودتر به شما بدهم می پسندی؟ من‏‎ ‎‏خیلی خوشحال شدم و گفتم: آن چی هست؟ گفتند: می خواهیم برویم قم. من‏‎ ‎‏خیلی ذوق کردم که می خواهیم برویم آنجا و به آقا بگویم که من چند تا‏‎ ‎‏روزه گرفته ام. وقتی خدمت حضرت امام رسیدیم، قبل از هر کسی که‏‎ ‎‏بخواهد صحبت بکند و احوالپرسی بکند، امام گفتند: تو بگو ببینم چه‏‎ ‎‏حرفی داری؟ معلوم است می خواهی حرفی بزنی. فوری خدمت ایشان‏‎ ‎‏عرض کردم که آقا من روزه گرفته ام، هنوز وقتش نشده است، ولی من روزه هایم‏‎ ‎‏را گرفته ام. گفتند: نمی شود، تو هنوز خیلی کوچک هستی. چون من از نظر‏‎ ‎‏جثه هم کوچک بودم، گفتم: ولی، من گرفتم. ایشان مرا در آغوش گرفت و این‏‎ ‎‏در آغوش گرفتن آن روز برای من مانند دنیایی جایزه بود امام بعد از آن به‏‎ ‎‏مادرم سفارش کردند که مواظب باشید مبادا مریض بشود، چون خیلی جثه اش‏‎ ‎‏ضعیف است، ولی تمرین خوبی دارد می کند، زمانی که نتوانست روزه بگیرد،‏‎ ‎‏شما نگذارید روزه اش را در شهر بخورد، کاری بکنید که بداند اگر خواست‏‎ ‎‏روزه اش را بخورد باید از شهر چند فرسخی خارج بشود، با اینکه کوچک است،‏‎ ‎‏باید این احکام را بداند که از شهر باید خارج بشود و بعد از آن روزه اش را بخورد و‏‎ ‎‏برگردد. خلاصه دیدن حضرت امام در آن ماه رمضان یک جایزۀ جالب و عجیبی‏‎ ‎‏برای من بود.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

‎[[page 80]]‎

  • )) مریم کشاورز.

انتهای پیام /*