فصل اول

گربه‌ای در حیاط

کد : 81015 | تاریخ : 16/06/1395

‏یک روز در حیاط راه می رفتیم، گربه ای در آنجا می چرخید، هنوز با گربه‏‎ ‎‏دوست نشده بودم، اما آقا بهش غذا می داد. رفت و آمد گربه دیگر خیلی زیاد‏‎ ‎‏شد. بعد، هر موقع ما می آمدیم سریع می دوید، می آمد و با ما راه می رفت. دیگر با‏‎ ‎‏ما دوست شده بود. اگر ما محلش نمی گذاشتیم، جلویمان می آمد و دوباره عقب‏‎ ‎‏می رفت خیلی با مزه بود. یک روز که کول من بود، تا حاج عیسی را دید (حاج‏‎ ‎‏عیسی اذیتش می کرد) یک پنجول پشت من زد و رفت. ننه صغری که آنجا بود به‏‎ ‎‏حاج عیسی گفت: گربه را از اینجا ببرید. بعد که آقا شنید گربه را برده اند، خیلی‏‎ ‎‏ناراحت شدند؛ آقا خیلی بهش غذا می دادند، اکثر گوشتهای غذایشان را به آن‏‎ ‎‏می دادند.‏‎[1]‎

‏ ‏

‎ ‎

‎[[page 54]]‎

  • . سید علی خمینینوه حضرت امام.

انتهای پیام /*