فصل اول

نگران علی هستم

کد : 81039 | تاریخ : 16/06/1395

‏حسین‏‎[1]‎‏ (پسر برادرم) از علی بزرگتر است، او بچه که بود خیلی پسر شلوغی بود.‏‎ ‎‏هر وقت علی با حسین بازی می کرد، سر یا دست و یا پایش می شکست، یا یک‏‎ ‎‏جایش زخمی می شد. دفعه اول و دوم که حسین آمده بود و امام دیده بودند که‏‎ ‎‏خیلی شلوغ است، به من گفتند: وقتی که حسین به اینجا می آید تا وقتی که‏‎ ‎‏می رود من نگران علی هستم، برای اینکه این بچه اصلاً متوجه نیست، یک‏‎ ‎‏کارهایی می کند که برایش خطر ایجاد می شود. یک مرتبه برای ناهار به منزل‏‎ ‎‏امام رفتم، قبل از آن فرشته‏‎[2]‎‏ با حسین به آنجا آمدند، وقتی می خواستند بروند،‏‎ ‎‏علی هم با آنها رفت. ما وقتی سر سفره نشستیم که ناهار بخوریم، آقا پرسیدند:‏‎ ‎‏علی کجاست؟ من گفتم: با فرشته رفت. گفتند: بد کاری کردید. گفتم: خیلی گریه‏
‎[[page 40]]‎‏کرد، دلش می خواست که برود، فرشته هم گفت من مراقب او هستم. امام چیزی‏‎ ‎‏نگفتند، دو دقیقه بعد گفتند: من نگران هستم، بلند شو و برو بگو بیاید. من گفتم:‏‎ ‎‏چَشم، ناهار را بخوریم، من دنبالش می روم. یک مقداری دیگر گذشت، گفتند:‏‎ ‎‏خطری برای بچه پیش می آید، حسین شلوغ است، او هم که بچه است، حالی اش‏‎ ‎‏نیست، من خیلی نگران هستم. من بلند شدم و به آقا رضا‏‎[3]‎‏ گفتم که علی را‏‎ ‎‏برگرداند، وقتی برگشتم به امام گفتم: آقا زنگ زدم که بروند و بیاورند. گفتند:‏‎ ‎‏خیالم راحت شد، تو نمی دانی، یک وقت اگر بچه از بالای پله یا جایی پرت شود،‏‎ ‎‏چه کار می کنی، اینکه اینجا در جای صاف راه می رود به زمین می خورد، خوب‏‎ ‎‏آنجا که جلوی چشمت نیست هیچ وقت اینها را تنها نگذار، یکی دو تا مراقب هم‏‎ ‎‏کافی نیست. امام روی این مسائل زیاد دقت داشتند و توصیه می کردند.‏‎[4]‎

‏ ‏

‎ ‎

‎[[page 41]]‎

  • سید حسین طباطبایی.
  • فرشته اعرابی.
  • رضا فراهانی.
  • )) فاطمه طباطبایی.

انتهای پیام /*