فصل اول

با هم غذا می خوریم

کد : 81079 | تاریخ : 16/06/1395

‏شب 12 بهمن که آقا به تهران آمدند، چون خیلی خسته بودند و غذایی هم‏‎ ‎‏نخورده بودند، گفتند که یک غذای خیلی ساده ای به من بدهید از این رو غذایی‏‎ ‎‏ساده حاضر شد، آقا از قبل فرموده بودند که در آن چند ساعتی که آنجا هستند،‏‎ ‎‏یک عده ای از خانواده حتماً بیایند تا ایشان آنها را ببینند، خواهر بزرگشان ـ عمه‏‎ ‎‏خانم ـ آمده بودند، پدر و مادر من که سنی داشتند، تمام خانمها و آقایان و‏‎ ‎‏بزرگترها، پسر خواهر ایشان، آقای مستوفی‏‎[1]‎‏ که جزء بزرگان فامیل بودند، اینها‏‎ ‎‏همگی نشسته بودند که با آقا شام میل کنند، پسر من هم پنج ساله بود و تمام‏‎ ‎‏مدت دور آقا راه می رفت، آقا فرمودند: این بچه چه می خواهد؟ گفتم که آقا‏‎ ‎‏می خواهد نزدیک شما بنشیند. اما ممکن است، آبی یا غذایی به لباس شما بریزد‏‎ ‎‏و باعث مزاحمت یا خستگی شما بشود. تا این صحبت را شنیدند این بچه را بلند‏‎ ‎‏کردند و نشاندند در بغل خودشان و گفتند که: حالا ما با هم دوتایی غذا می خوریم‏‎ ‎‏و قبل از اینکه خودشان غذا بخورند، او را سیر کردند.‏‎[2]‎

‏ ‏

‎ ‎

‎[[page 18]]‎

  • حسن مستوفی کمره ای، پسر خاله حضرت امام.
  • )) مریم کشاورز.

انتهای پیام /*