فصل اول

بگذارید صحبت کند

کد : 81080 | تاریخ : 16/06/1395

‏روزی که امام به ایران آمدند، بعد از بهشت زهرا به منزل پدر من آمدند. وقتی آقا‏‎ ‎‏نماز را خواندند، گفتند: غذای خیلی ساده ای بیاورید من خسته هستم و مدتی‏‎ ‎‏است چیزی نخوردم. پسر من که آن موقع شش ساله بود این طرف و آن طرف‏‎ ‎‏می دوید، امام گفتند: این کیست؟ مادرم گفتند: آقا نوۀ من است. امام به او گفتند:‏‎ ‎‏پسر جان شما چه کردید؟ او نیز شروع کرد به صحبت کردن. پس از مدتی بزرگترها‏‎ ‎‏به او گفتند که برود. آقا فرمودند: بگذارید این بچه اینجا بایستد و برای من صحبت‏‎ ‎‏کند. آن وقت او بازوی چپ خودش را که «انتظامات ورود امام خمینی» بر پارچه ای‏‎ ‎‏نوشته شده و به دستش بسته بود را به طرف آقا تکان می داد، آقا گفتند: این بچه چه‏‎ ‎‏کار می کند؟ چرا بازوی خودش را به طرف من تکان می دهد؟ مادرم گفتند که: آقا‏‎ ‎‏شما روی دست او را بخوانید، دستش را برای شما تکان می دهد. آقا نگاه کردند و‏‎ ‎‏گفتند: به به، شما انتظامات من هستید، این بچه ذوق کرد و گفت: بله آقا من از صبح‏‎ ‎‏درِ خانه پاس می دادم، دشمنان حمله نکنند. بزرگترها می گفتند که: آقا شما خسته‏‎ ‎‏هستید و استراحت کنید. ایشان می گفتند که صحبتهای این بچه برای من جالبتر‏‎ ‎‏است، از این که من بخواهم استراحت بکنم.‏‎[1]‎

‎ ‎

‎[[page 17]]‎

  • )) مریم کشاورز (نوه آیت الله پسندیده).

انتهای پیام /*