فصل اول

به او قول داده‌ام

کد : 81086 | تاریخ : 16/06/1395

‏علی اظهار علاقه کرده بود که با آقا به حسینیه برود، آقا هم به او گفتند: شب زود‏‎ ‎‏بخواب، صبح می آیم و تو را بیدار می کنم تا برویم. آقا طبق قولی که داده بودند‏‎ ‎‏صبح زود آمدند و گفتند: فاطی برو علی را صدا کن من تا نیم ساعت دیگر‏‎ ‎‏می خواهم بروم داخل حسینیه، علی را آماده کن تا با من بیاید. گفتم: آقا، بد‏‎ ‎‏است، حالا او یک چیزی گفت. گفتند: نه، من به او قول داده ام که او را ببرم، تو برو‏‎ ‎‏صدایش کن که بیاید. من رفتم و علی را بیدار کردم و لباسش را عوض کردم و‏‎ ‎‏گفتم برو حسینیه. وقتی برگشت گفت: مامان رفتم حسینینه (نمی توانست‏‎ ‎‏بگوید حسینیه). آنجا یک چیزهایی داده بودند به امام که تبرک بکنند، امام داده‏‎ ‎‏بودند به علی، که او دست بکشد. او هم می گفت: مردم به من چیز دادند، من هم‏
‎[[page 13]]‎‏آنها را مبارک کردم. بعد گفتم امام برای چه آمدند؟ گفت: خوب امام آمدند که من‏‎ ‎‏نیفتم. به خاطر اینکه امام مواظب او بودند که از لای نرده ها نیفتد، حس کرده بود‏‎ ‎‏که امام پشت سرش مواظب او هستند. دوباره علی می گفت: من می خواهم بروم‏‎ ‎‏حسینیه و آقا می آمدند دنبال او و صدایش می کردند و می گفتند: علی بیا‏‎ ‎‏برویم.‏‎[1]‎

‏ ‏

‏ ‏

‎ ‎

‎[[page 14]]‎

  • . فاطمه طباطبایی.

انتهای پیام /*