فصل اول

طوری نشده؟

کد : 81109 | تاریخ : 16/06/1395

‏روزهای جمعه ناهار به خانۀ خانم می رفتیم و تا ساعت دو ناهار می خوردیم و بعد‏‎ ‎‏با دوچرخه، بازی می کردیم. دوچرخه های ما همیشه خانۀ امام بود. امام به ما‏‎ ‎‏می گفتند: به طرف اتاق من نیایید، اما هیچ وقت با اخم و ناراحتی نمی گفتند، با‏‎ ‎‏خنده می گفتند که من خوابم و خسته ام، بیدار و کسل می شوم. شما طرف اتاق‏‎ ‎‏من نیایید سر و صدا بکنید. یک بار هم رفتیم و آقا از خواب بیدار شدند. ایشان‏‎ ‎‏چیزی نگفتند؛ ولی دیگران ما را دعوا کردند.‏

‏     یک بار هم وقتی که امام در حال قدم زدن بودند من می خواستم با‏‎ ‎‏دوچرخه از یک راهروی باریک رد بشوم که ناگهان دوچرخه لیز خورد و‏‎ ‎‏جلوی پای امام افتاد، ایشان کمک کردند که دوچرخه ام را بردارم و به من‏‎ ‎‏گفتند: طـوری نشده؟ گفتـم: نه. فقط ترسیـده بودم که نکنـد به آقـا خورده‏‎ ‎‏باشم.‏‎[1]‎

‎ ‎

‎[[page 4]]‎

  • )) مرتضی اشراقی (نوه حضرت امام).

انتهای پیام /*