فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

دستگیری مجدد

کد : 81387 | تاریخ : 03/05/1395

‏یک سال پس از آزادی از زندان و در ایام ماه شعبان که امام چراغانی را ‏‎ ‎‏ممنوع کرده بود، من در مامازنِ ورامین چند منبر تند رفتم‌. پیام‌های امام ‏‎ ‎‏را به بچه‌‌ها می‌رساندم‌. آقایان: محمد قمی‌، حسن مظفر، علی مظفر، ‏‎ ‎‏حسین مظفر، شیرازی و اسلامی از بچه‌‌های آنجا بودند. آنها با محمد ‏‎ ‎‏بروجردی ارتباط داشتند. شهید محمد بروجردی آنجا فعال بود من هم ‏‎ ‎‏کنار آنها بودم‌. ‏

‏یک سری اطلاعیه به مسجد آورده بودند. همین طور که در مسجد ‏‎ ‎‏داشتم درس می‌دادم دیدم مسجد محاصره شده‌. وارد مسجد شدند و به ‏‎ ‎‏من گفتند: بیا برویم خانه‌ات را بگردیم‌. گفتم‌: من خانه ندارم‌، خانه من ‏‎ ‎‏مسجد است‌. گفتند: تو مسجد که نمی‌شود زندگی کرد. خلاصه من اینها ‏‎ ‎‏را معطل کردم تا خانه را از اعلامیه‌‌ها و اسلحه پاکسازی کنند. گفتند: بیا ‏‎ ‎‏برویم توی خانه‌ات برای ما روضه بخوان‌، گفتم‌: من باید بیایم خانه شما ‏‎ ‎‏روضه بخوانم نه اینکه بیایید خانه من‌. ‏


‎[[page 143]]‎‏گفتم‌: شما چه کاره‌اید؟ گفتند: ما ساواکی هستیم‌. مرا بردند ‏‎ ‎‏سلطنت‌آباد و از آنجا به زندان جمشیدیه‌. یکی دو روز نگه داشتند و ‏‎ ‎‏بردند کمیته مشترک‌. من گفتم‌: آقا من دو سال و نیم زندان کشیده‌ام‌. زن ‏‎ ‎‏و بچه دارم. به من می‌گویید منبر نرو، روضه‌خوانی نکن، درس قرآن نده. ‏‎ ‎‏خلاصه طلبکار شدم. گفتند: مسجد پر از اعلامیه بوده‌. گفتم‌: کی گفته‌؟ ‏‎ ‎‏آنها پذیرفتند قصه این بوده که یکی را گرفته که اعلامیه همراهش بوده و ‏‎ ‎‏گفته از مسجد آوردم‌. از او پرسیده بودند: چه کسی در این مسجد منبر ‏‎ ‎‏می‌رود. گفته بود: شکری‌. چه حرف‌هایی می‌زند؟ گفته بود، علیه رژیم‌. ‏

‏پرسیدند چه حرف‌هایی می‌زنی‌؟ چرا از مجاهدت می‌گویی‌؟ گفتم‌: ما ‏‎ ‎‏جهاد اکبر و جهاد اصغر داریم‌. اگر اینها را روی منبر نگویم‌، پس چه ‏‎ ‎‏بگویم‌. خلاصه یک ماه من را نگه داشتند و آخر ماه رمضان آزاد کردند. ‏

 

[[page 144]]

انتهای پیام /*