یک پیرمرد وارسته و روحانی به حجره من آمد تا شناساییام کند. میدانستم مقصودش چه بود. چون به طور غیر مستقیم از دختر ایشان خواستگاری کرده بودم. هر دو میدانستیم که چرا همدیگر را ملاقات میکنیم ولی نمیخواستیم چیزی بگوئیم. من رفتم میوه بخرم، وی در حجره نشسته بود. سیب خریدم و موقع بازگشت به مدرسه، آقای زندوکیلی گفت: کاظم شکری؟ من برگشتم که نگاه کنم، گفت: اصلا
[[page 114]]حرف نزن. بدون اینکه چیزی بگویی راه بیفت. گفتم: تو کی هستی؟ گفت: ساواک.
به جای اینکه برای پدر زنم سیب ببرم، راهی ساواک قم شدم. چند روزی آنجا بودم و بازجویی شدم. هنوز برای آنها معلوم نبود که برای چه دستگیر شدم. من هم نمیدانستم علت چیست. موضوع شرکت در مراسم ختم آیتالله سعیدی است و یا شعار دادن در مراسم 15 خرداد. به تهران منتقل شدم. اولین سؤال، هویتم بود و چه کار میکردهام. من هم فعالیتهای درسیام را گفتم و دوستان درسیام را معرفی کردم. گفتند: چه فعالیتهای سیاسی کردهای؟ گفتم: طلبه که کار سیاسی نمیکند.
قضیه اعلامیه را که برایم گفتند، انکار نکردم. گفتم: شب اعلامیهها را داخل مغازهمان ریختهاند، من هم با خودم به مدرسه بردهام و این شخص آمده، آنها را برداشته و برده است. چون من سریع موضوع را پذیرفته و توجیه کردم، برای آنها این توجیه معقول افتاد. به من گفتند: شب تا صبح حق نداری بخوابی و در بدو ورود به سلول توی دل من را میخواستند خالی کنند. گفتند: این همان سلول سعیدی است که با عمامهاش خفهاش کردیم. نگهبان من فردی به نام علی زمان افتخاری بود که مرتب تهدیدم میکرد. نزدیک غروب آفتاب وضو گرفتم و نماز مغرب و عشا را خواندم. پیش خودم گفتم: خوب است یک چرت بزنم تا آماده شوم برای بیداری. سرم را روی مهر گذاشتم و تا اذان صبح خواب بودم. بعد از آن به زندان عمومی منتقل شدم. آقای محمد علی موحدی هم آنجا بود. با وی هماهنگ کردم تا اطلاعاتمان لو نرود. آقایان معادیخواه، عبایی و سبط احمدی هم بودند. از مجاهدین خلق هم تعدادی بودند. از چپیها هم عدهای مثل بیژن جزنی بودند.
[[page 115]]