یک روز در خانه آقای منتظری جلسهای بود و بنا شد از طرف ایشان به عنوان حمایت از اعتصابکنندگان شرکت نفت، یک گروهی از طلبهها به خوزستان اعزام و در آنجا به آنها ملحق شوند.این حرکت خالی از خطر نبود. فردای آن روز از جمع بیست و پنج نفر، فقط دو نفر حاضر شدند حرکت کنند. من و آقای موسوی دامغانی. همزمان با سفر به خوزستان، درگیریهایی در اهواز به وجود آمده بود و تعدادی شهید شده بودند. قرار بود سر مزار شهدا سخنرانی کنم، بچهها ما را به خرمشهر و آبادان بردند. البته بعد از اهواز لباسهای روحانی را درآوردیم و با لباس شخصی به آبادان رفتیم. در خرمشهر یک آقای بزرگواری به نام آقای شاکری از اطرافیان آقای جمی بود که میزبان ما شد. توسط ایشان به دانشجویان شرکت نفت وصل شدیم. پنج، شش روزی با آنها بودیم. در خانههای تیمیشان دستگاه تکثیر و عکس و اعلامیههای امام بود. شب اول محرم ده، دوازده نفر از بچهها، کارهای تکثیر را در سطح بالایی انجام دادند. نیمه شب که شد گفتند: دیگر صلاح نیست اینجا بخوابیم. به یک منزل سازمانی شرکت نفت رفتیم، نیم ساعتی نگذشته
[[page 145]]بود که زنگ زدند و وقتی پشت در آمدیم، متوجه شدیم مأمورین هستند و از ما میخواهند در را باز کنیم. وارد شدند و از ما پرسیدند اسمتان چیست؟ من گفتم: کاظم سعید شکری حاج خلیلی. طوری جواب گفتم که هم به اسمم نزدیک بود ولی اسم اصلیام نبود. بالاخره ده روز در زندان بودیم و روز عاشورا از زندان گارد ساحلی آبادان آزاد شدیم. نه پول داشتم نه لباس روحانی و نه کسی را میشناختم. فقط به اندازه کرایه اتوبوس پول داشتم. بیرون که آمدم دیدم بچهها دارند میدوند و پلیس هم دنبالشان است. هنوز عرقمان خشک نشده، تو این خط افتادیم. آمدم تا به یک بنبست رسیدم، به خانهای که متعلق به آقای علوی (روحانی آنجا) بود رفتم و سپس به قم برگشتم.
[[page 146]]