فصل سوم: خاطرات حجت الاسلام محمدکاظم شکری

مأموریت به خوزستان

کد : 81630 | تاریخ : 08/06/1395

‏یک روز در خانه آقای منتظری جلسه‌ای بود و بنا شد از طرف ایشان به ‏‎ ‎‏عنوان حمایت از اعتصاب‌کنندگان شرکت نفت‌، یک گروهی از طلبه‌‌ها ‏‎ ‎‏به خوزستان اعزام و در آنجا به آنها ملحق شوند.این حرکت خالی از ‏‎ ‎‏خطر نبود. فردای آن روز از جمع بیست و پنج نفر، فقط دو نفر حاضر ‏‎ ‎‏شدند حرکت کنند. من و آقای موسوی دامغانی‌. همزمان با سفر به ‏‎ ‎‏خوزستان‌، درگیری‌هایی در اهواز به وجود آمده بود و تعدادی شهید ‏‎ ‎‏شده بودند. قرار بود سر مزار شهدا سخنرانی‌ کنم، بچه‌‌ها ما را به ‏‎ ‎‏خرمشهر و آبادان بردند. البته بعد از اهواز لباس‌های روحانی را درآوردیم ‏‎ ‎‏و با لباس شخصی به آبادان رفتیم‌. در خرمشهر یک آقای بزرگواری به ‏‎ ‎‏نام آقای شاکری از اطرافیان آقای جمی بود که میزبان ما شد. توسط ‏‎ ‎‏ایشان به دانشجویان شرکت نفت وصل شدیم‌. پنج‌، شش روزی با آنها ‏‎ ‎‏بودیم‌. در خانه‌‌های تیمی‌شان دستگاه تکثیر و عکس و اعلامیه‌‌های امام ‏‎ ‎‏بود. شب اول محرم ده، دوازده نفر از بچه‌ها، کار‌های تکثیر را در سطح ‏‎ ‎‏بالایی انجام دادند. نیمه شب که شد گفتند: دیگر صلاح نیست اینجا ‏‎ ‎‏بخوابیم‌. به یک منزل سازمانی شرکت نفت رفتیم‌، نیم ساعتی نگذشته ‏‎ ‎
‎[[page 145]]‎‏بود که زنگ زدند و وقتی پشت در آمدیم‌، متوجه شدیم مأمورین هستند ‏‎ ‎‏و از ما می‌خواهند در را باز کنیم‌. وارد شدند و از ما پرسیدند اسمتان ‏‎ ‎‏چیست‌؟ من گفتم‌: کاظم سعید شکری حاج خلیلی‌. طوری جواب گفتم ‏‎ ‎‏که هم به اسمم نزدیک بود ولی اسم اصلی‌ام نبود. بالاخره ده روز در ‏‎ ‎‏زندان بودیم و روز عاشورا از زندان گارد ساحلی آبادان آزاد شدیم‌. نه ‏‎ ‎‏پول داشتم نه لباس روحانی و نه کسی را می‌شناختم‌. فقط به اندازه کرایه ‏‎ ‎‏اتوبوس‌ پول داشتم. بیرون که آمدم دیدم بچه‌‌ها دارند می‌دوند و پلیس ‏‎ ‎‏هم دنبال‌شان است‌. هنوز عرقمان خشک نشده‌، تو این خط افتادیم‌. آمدم ‏‎ ‎‏تا به یک بن‌بست رسیدم‌، به خانه‌ای که متعلق به آقای علوی (روحانی ‏‎ ‎‏آنجا) بود رفتم و سپس به قم برگشتم‌. ‏

 

[[page 146]]

انتهای پیام /*