یکبار با پدر خانمم که شاگرد امام بود به زیارت امام رفتیم. پدر خانمم معرفیام کرد و سوابق من را گفت. من دست امام را گرفتم و با اشکهای چشمم بوسیدم. امام دستشان را آزاد گذاشتند و اجازه دادند تا من خستگی جانم را به در کنم. دست امام را روی چشمهایم میکشیدم و میبوسیدم. امام چهار زانو نشسته بودند و چیزی نمیگفتند.
یک بار دیگر هم که آخرین دیدار بود، با عدهای خدمتشان رسیدیم. در صف ایستادم و رفتم دست امام را بوسیدم. آقای انصاری هم مرا معرفی کرد، که ایشان مسئول بنیاد شهید قم است و امام هم دعا کردند. البته امام خیلی ضعیف شده بودند.
[[page 148]]