فصل چهارم: خاطرات حسن ملک

کشته شدن بهرام آرام

کد : 81668 | تاریخ : 30/04/1395

‏پس از یک ماه و اندی که در بند عمومی بودم، یک شب آمدند و مهدی ‏‎ ‎‏غیوران‏‏ را صدا کردند. او هم پرونده من بود و کمی من را می شناخت. ‏‎ ‎‏یک ساعتی رفت و برگشت. منتظر بودم که ببینم چه خبری شده است. ‏‎ ‎‏او من را با خود به گوشه ای برد و گفت: " حاجی، برو خدا را شکر کن." ‏‎ ‎‏گفتم: "مگر چه شده است؟" گفت: "بهرام آرام‏‏ امروز یک نارنجک ‏‎ ‎‏منفجر کرده و دو تا پلیس و خودش را کشته است. شانس آوردیم که او ‏‎ ‎‏کشته شده است." گفتم: "چرا؟ او که حیف بود." گفت: "نه، او این ‏‎ ‎‏اواخر مارکسیست شده بود." گفتم: "وقتی من بهرام را دیدم گفتم از آن ‏‎ ‎‏بچه های خالص و مخلص و مرید امام زمان(عج) است و گمان نمی کنم ‏‎ ‎‏که چنین فردی بوده باشد." گفت: "نه، او تغییر ایدئولوژی داده و ‏‎ ‎‏مارکسیست شده بود. خوب شد که رفت، و گرنه 50 نفر از ما را لو ‏‎ ‎‏می داد و همه را اعدام می کردند. او همه ما را می شناخت و می دانست هر ‏‎ ‎
‎[[page 179]]‎‏کدام چه کار کرده ایم. برو خدا را شکر کن و دو رکعت نماز شکر ‏‎ ‎‏بخوان".‏

‏خلا صه یک ماهی از این قضیه در بند عمومی می گذشت. من نزد ‏‎ ‎‏ آقای محمد علی رجایی‏‏ نماز می خواندم. البته دور از چشم پلیس ها، نماز ‏‎ ‎‏جماعت برقرار می کردیم.‏

 

[[page 180]]

انتهای پیام /*