آن شب من را داخل سلول انفرادی انداختند و تا صبح آنجا بودم. سپس به اتاق انتقالم دادند. حسینی شکنجه گر و منوچهر وظیفه خواه سربازجو بود. پنج ضربه کابل به پاهایم زدند که از من اعتراف بگیرند اما من مقاومت کرده و خودم را به بی خبری زدم که: "من هیچ کاره ام، برای چه من را به اینجا آورده اید؟" گفتند: " به خاطر آن جاسازی که انجام داده بودی" و بعد مهدی غیوران را با من روبه رو کردند. او گفت: "بله، خودش است" و من متوجه شدم که قضیه تا اینجا لو رفته است. اما
[[page 174]]مهدی غیوران از من چیزی نمی دانست که چه کاره بودم و چه داشتم، فقط در همین حد می دانست که به خانه او رفته و جاسازی کرده ام (به عنوان یک معمار.) سپس من را تحت فشار قرار دادند که بگو با چه کسانی در رابطه بودی؟ گفتم: "من به جز جمال شریف زاده کسی را نمی شناسم." آنها هنوز او را نگرفته بودند. عکسش را به من نشان دادند و پرسیدند: "او مستاجر شماست؟" گفتم: "بله و من هم تا همین حد که مستأجر من بوده است او را می شناسم. او من را برد و گفت اینجا کمدی برای رختخواب بساز که من هم انجام دادم." بعد پرسیدند: "آنجا چیز مشکوکی مانند اسلحه ندیدی؟" گفتم: "من به جز این دو - سه نفر چیز دیگری در آن خانه ندیدم که یکی مهدی غیوران و دیگری همسرش بود و ما سر یک سفره غذا خوردیم." البته من آقای طاهر رحیمی، بهرام آرام و هشت نفر دیگر از بچه های سازمان مجاهدین را دیده بودم و می شناختم، ولی می دانستم اگر «الف» را بگویم باید تا «ی» بروم، ضمناً خانمم هم لو می رفت و علاوه بر آن حدود 50 نفری را که در این رابطه می شناختم لو می رفتند. خلا صه ترجیح دادم که فشارها را بپذیرم. آنها تهدید می کردند که روز سیزده به در می خواهیم سرت را به در کنیم و همین کار را هم کردند و حسینی نهایت بی انصافی خودش را انجام داد و آنقدر من را کتک زد که پاهایم ورم کرد و مثل متکا شد. وقتی ماجرا را این طور دیدند و متوجه شدند که فایده ای ندارد من را به سلول بردند، ولی هر روز به اتاق بازجویی می بردند و سؤال می کردند که بگو چه کارهایی کردی، چه کسی را می شناسی؟ من هم می گفتم هیچ کس را نمی شناسم، چون بنّا بودم من را بردند تا برایشان کمدی بسازم و... .
خلاصه هر چه من را زیر فشار قرار دادند فایده ای نداشت.
[[page 175]]