فصل سوم: خاطرات علی محمدآقا

آزادی از زندان

کد : 81691 | تاریخ : 30/04/1395

‏از زندان که آزاد شدم، فضای فکری طوری بود که می خواستند آزاد ‏‎ ‎‏شده ها را سر به نیست کنند. بین بچه ها صحبت بود که جاها را عوض ‏‎ ‎‏کنند. می گفتند داخل خانه هایتان نخوابید. مادرم هم زمین گیر بود و آن ‏‎ ‎‏ایام خاله ام دستِ مادرم را می گرفت و به ملاقات من می آمد. خاله ام ‏‎ ‎‏دیگر سیاسی شده بود، حتی در بهشت زهرا یک پای ثابت بود. آن اوایل ‏‎ ‎‏فیلمی در سینما شهر قصه از تظاهرات نشان دادند که خانمی شعار ‏‎ ‎‏می داد: «مرگ برشاه» آن خانم خالهِ من بود.‏

‏پس از آزادی روزهای اول که خانه می خوابیدم تلفن مدام زنگ ‏‎ ‎‏می خورد و بد و بیراه می گفتند. پسرخاله ام حتی ساعت یکِ نصفِ شب ‏‎ ‎‏هم تلفن را بر می داشت و جواب می داد. از آن سوی تلفن می گفتند که ‏‎ ‎‏خاله ات را می کشیم. این قضیه قوز بالا قوز شده بود. البته از زندان که ‏‎ ‎‏آزاد شدم، ابتدا به خانهِ خاله ام رفتم و خانواده ام از آزادی من خبر ‏‎ ‎‏نداشتند. خانهِ ما دو کوچه پایین تر از خانهِ خاله ام بود. خاله تا من را دید ‏‎ ‎‏تعجب کرد. دیگر افراد محله هم آمدند و برای آزادی من کادو آوردند‏‎.‎

 

[[page 159]]

انتهای پیام /*