فصل دوم: خاطرات مهدی فرهودی

زندان و شکنجه

کد : 81792 | تاریخ : 30/04/1395

‏روز اولی که دستگیر شدم و به زندان افتادم شدیداً مورد شکنجه قرار ‏‎ ‎‏گرفتم. همان موقع اتفاقی برایم افتاد که بسیار معجزه آسا بود؛ در اثر ‏‎ ‎‏شکنجه شدید دیگر توان راه رفتن نداشتم؛ ساعت 6 بعدازظهر بود که ‏‎ ‎‏نگهبان زندان غذای مانده من را به سالن داد (سالن طوری بود که 22 ‏‎ ‎‏سلول بزرگ در آن قرارداشت) وقتی وارد سلول شدم، صدای زمزمه ‏‎ ‎‏دعای توسل (یا وجیهاً عندالله اشفع لنا عندالله) را شنیدم. این صدا برایم ‏‎ ‎‏بسیار آشنا بود و چون من با ضربات مورس کمی آشنا بودم، به دیوار ‏‎ ‎‏زدم و متوجه شدم که مصطفی خوشدل‏‏ است.‏

‏قبل از دستگیری شنیدم که خوشدل‏‏ به هنگام دستگیری سیانور ‏‎ ‎‏خورده، ولی او را به بیمارستان بردند و سیانور را از بدنش تخلیه کردند. ‏‎ ‎‏غروب نوبت توالت رفتن من بود؛ چون هنوز نماز ظهر و عصر نخوانده ‏‎ ‎‏بودم. وضو گرفتم. وسط راهروی تاریک و طولانی زندان به بهانه اینکه ‏‎ ‎‏ظرف غذایم را با خودم بیاورم و بشویم، از سوراخ کوچکی که به اندازه ‏‎ ‎‏یک سکه بود، داخل سلول بغلی را نگاه کردم و دیدم مصطفی خوشدل ‏‎ ‎‏و کاظم ذوالانوار‏‏ آنجا هستند. در زدم و مصطفی به من گفت که من ‏‎ ‎‏اسمی از شما و اکبر نبردم ( اکبر نام مستعار اصغر وصالی تهرانی‏‏ بود) و ‏‎ ‎
‎[[page 72]]‎‏از این موضوع آگاه باشید.‏

‏صبح بود که من را برای بازجویی بردند. بازجو شکنجه گر معروفی به ‏‎ ‎‏نام اسماعیلی‏‏ بود. او در حالی که یک کابل برق دستش بود به سرم زد و ‏‎ ‎‏گفت: چرا حرف نمی زنی؟! از مصطفی جوان‏‏ بگو. من اظهار بی اطلا عی ‏‎ ‎‏کردم و گفتم که مدتهاست از او خبری ندارم. در همین حین بود که من ‏‎ ‎‏را با اصغر وصالی تهرانی‏‏ روبرو کردند و همین سؤال را هم از او ‏‎ ‎‏پرسیدند. اصغر با دست به من اشاره کرد که چیزی نگو. همین موقع ‏‎ ‎‏پارچ آب را به طرف سر اصغر پرت کرد. پارچ شکست و گردن اصغر را ‏‎ ‎‏برید و خون فواره زد (اصغر 5-4 سالی از من کوچکتر بود ولی اسطوره ‏‎ ‎‏صبر و استقامت و تقوا بود.) حالم خیلی منقلب شد. چون اصغر قد ‏‎ ‎‏کوتاهی داشت و سنش کمتر از 18 سال بود و بسیار نحیف و لا غربود. ‏‎ ‎‏ضعف کرد و از حال رفت. ولی غرور و شجاعتش مانع از آن بود که ‏‎ ‎‏خود را در مقابل بازجو ببازد. بازجو ما را از هم جدا کرد. من را به اتاق ‏‎ ‎‏شکنجه برد و گفت: حرفهایت را نزدی. من را سوار دستگاهی به نام ‏‎ ‎‏آپولو کردند و دست و پایم را با پیچ و مهره بستند. ولی به لطف خدا ‏‎ ‎‏صحبتهای مصطفی معجزه کرد. چون همان طور که گفتم، من از طریق ‏‎ ‎‏ضربات مورس حرفهایی را با مصطفی رد و بدل کردم.‏

 

[[page 73]]

انتهای پیام /*