سال 1353 دستگیر شدم. داستانش هم این گونه بود: ابتدا اخوی بنده را دستگیر کردند. پس از دستگیری او، هر چه در خانه داشت جاسازی و مخفی کردم. وقتی ساواک به منزل ما ریخت، به آنها گفتم که هیچ چیزی نیست، بگردید. طبیعتاً در این شرایط آنها نمی گشتند. البته برای خالی نبودن عریضه چند کتاب دم دست می گذاشتم تا آنها هم بی انگیزه نباشند و دست خالی نروند. این جوری از خانه بیرون می رفتند. البته مشخص بود که بنده در این جریان با اخوی مرتبط هستم، به همین خاطر اسفند 1353 دستگیر شدم. یک سال و یک ماه (سیزده ماه) در زندان کمیتهِ مشترک بودم. بعد به زندان قصر منتقل شدم. نحوهِ دستگیری من به این صورت بود که از طریق یک دعوتنامه از من خواستند به کلا نتری بروم. فکر نمی کردم دستگیر شوم. در ثانی برای خودم بهانه هایی داشتم که بتوانم قضیه را عادی نشان دهم. وقتی به کلانتری رفتم، از همان جا من را به کمیته مشترک فرستادند. چند روز اول کتکم زدند. بعد رهایم کردند و دیگر کاری نداشتند. به تدریج مرا با اخوی رو به رو کرده و مطرح کردند که همه چیز لو رفته است و با این شیوه، بازجویی را آغاز کردند.
[[page 27]]