یک روز که به امیریه رفتم یک لر بختیاری از بربرود آمده بود و با امیر مفخّم لُری صحبت می کرد، امیر به من گفت ملتفت می شوی؟ گفتم خیر، به لُری گفت ـ لری معمولی گفت ـ فارسی بگو. او گفت که گویا شش دهِ یا پنج دهِ (تردید از من می باشد) شما را خواجه باقر
[[page 20]]خان عبدل وند آتش زده یا غارت کرده و به قول لُره اِنّا انزلْنا، آب دو گوله را گرم نمی کند، و امیر را تحریک کرد امیر مفخم چیزی نگفت من برگشتم خمین بعداً ناظم التجار تاجر سرسپرده و نوکر تمام عیار و قادر بالتبع از من برای ناهار دعوت کرد که حضرت اشرف (امیر مفخم) تشریف می آورند. من رفتم؛ گویا شصت سوار مسلح کمتر یا بیشتر با امیرمفخم بود و برای جنگ با خواجه باقرخان عبدل وند عازم الیگودرز بودند. سالار محتشم از خوانین خمین گفته بود که لره آنجا شکست می خورد و ما هم او را در خمین و کمره راه نمی دهیم. چون مطلب مفصل است مختصرش می نمایم.
امیرمفخم به جنگ خواجه رفت. از چهار محال بختیاری سپاه و سوار و توپ خواسته بود آمدند و تلافی کردند. چه کردند یادم نیست فقط پسر خواجه باقرخان را که اسمش خواجه حسن بود گروگان گرفتند و به امیریه بردند و زندانی کردند. علمای خمین و خوانین با امیرمفخم باطناً مخالف بودند نمی دانم چه عملی کردند که من با آنها هم عقیده نبودم و در منزل مرحوم آخوند ملا عبدالله استاد خودم (که به من علمای بنی اسرائیل و به آقای امام خمینی پهلوان پایتخت می گفت) من گرچه از دیگران کم سن و سال تر بودم اما با این شیوه عمل آنها موافق نبودم چه نسبت به آنها امیدوارتر بودم. موقعی که امیرمفخم در حال حمله به خواجه باقرخان بود در خمین احتمال شکست او را می دادند خوانین خمین حاج عباسقلی خان و حاج جلال لشکر (غلامحسین خان) و علی خان سالار محتشم و چند نفر از مجتهدین و علمای بزرگ خمین مرحوم آخوند ملا محمد جواد و مرحومین حاج میرزا محمد مهدی و آقا میرزا عبدالحسین و اقوام داعی و من حقیر دسته جمعی به منزل واعظ خمین (آخوند ملاعبدالله ) رفتیم و علیه امیرمفخم چخواستیم به عراق (اراک) برویم و با تلگراف به مستوفی الممالک که رئیس الوزرا بود شکایت کنیم. مرحوم صارم همایون اصفهانی که از سران دربار امیرمفخم بود به اینجانب گفت حضرت اشرف (یعنی امیرمفخم) برمی گردند و اسباب زحمت می شود و همکاری نکنید. من شرکت نکردم. امیرمفخم برگشت و قضایای بسیار عجیب و غریبی رخ داد که در این تاریخ (1368 شمسی) قابل قبول نیست ولی انجام شد. من به دیدن امیرمفخم در
[[page 21]]امیریه رفتم آن موقع کبکبه و وضعیت امیرمفخم دیدنی بود. درویشی به نام درویش محمود وانشانی آنجا بود و اشعاری در وصف امیر گفت که شنیدنی است:
امیر مفخم ایا شهریار رحمت حق بر امواتت بود
دیده ایم بس حاکم و بس شهریار جمله بس هرتی و پرتیها بود
(هرتی و پرتی یعنی پست)
تا درویش این شعر را گفت امر کردند خلعت به او بدهند اعتمادالشعرای پریشان (پسر مرحوم میرزا پریشان معروف گلپایگانی الاصل و خمینی المسکن) هوس کرد در وصف امیرمفخم شعر بگوید. شاعر توانایی بود و گفت:
حضرت اشرف خدایگان معظّم خسرو جم پاسبان امیرمفخم
تا این شعر از دهن اعتمادالشعرای پریشان با آن عبا و عمامه بیرون آمد امیر مفخّم گفت: آخوند خفه شو! آخوند از اطاق بیرون رفت و پس از مدت کمی برگشت. امیرمفخم گفت کجا رفتی؟ گفت رفتم و خفه شدم. امیرمفخم عذر خواست و گفت من نوکر محمد علی شاه بودم و شما در شعر می گویید خسرو جم پاسبان و جم را پاسبان من خواندید و این بی جا بود.
[[page 22]]