بخش دوم: شرح حال خاندان ما

ماجرای حکومت (حاکم) خمین

کد : 81974 | تاریخ : 01/01/1392

‏ ‏

‏زمانی که خمین مرکز دهات کمره و خوانسار تابع گلپایگان بود و گلپایگان مرکز حکومت‏‎ ‎
‎[[page 100]]‎‏به اسم ولایات ثلاث نامیده می شد، حکومت گلپایگان یا از عراق (اراک) یا از تهران‏‎ ‎‏انتخاب می شد و حاکم گلپایگان برای خمین و کمره نایب الحکومه و برای خوانسار هم‏‎ ‎‏نایب الحکومه می فرستاد. یادم نیست در چه سالی نایب الحکومه خمین نورمحمدخان‏‎ ‎‏اصفهانی بود و میل داشت ابراز قدرت نماید لابد تا بتواند عوائد و موقعیتی بدست‏‎ ‎‏آورد.‏

‏عمه و مادرم اندرون را که زائد بر احتیاجات بود به حکام اجاره می دادند یک روز‏‎ ‎‏حکومت، محمد حسین خان، خان درجۀ دو خمین را وقتی که به ملاقات حاکم آمده بود‏‎ ‎‏در همین اندرون بازداشت و زندانی کرد. او هم گفت: به بچه ها (یعنی به اهالی و مردم)‏‎ ‎‏بگویید محمد حسین را حاکم گرفته است.‏

‏بلافاصله جمعیت ریختند و او از بالاخانه پایین پرید و آنها با اهانت به حکومت‏‎ ‎‏محمد حسین خان را به زور بردند و در آن موقع من تقریباً دوازده ساله بودم و یک روز‏‎ ‎‏دیگر حاکم، حسین خان قره کهریزی‏‎[1]‎‏ را که ساکن سه فرسخی خمین و جزو حکومت‏‎ ‎‏الیگودرز بود در خمین گرفتار کرد و در زیر زمین بالاخانه های منزل استیجاری حکومت‏‎ ‎‏از ما، زندانی و پایش را در کنده کردند.‏‎[2]‎‏ حسین خان با عمۀ ما مربوط بود یعنی ما با‏‎ ‎‏خوانین و رجال بسیاری از خمین و کمره و الیگودرز و محلات و عراق ‏‏[‏‏اراک‏‏]‏‏ و گلپایگان‏‎ ‎‏و خوانسار و غیره مربوط بودیم خوانین الیگودرز و دهات آن «بربرود» و «جاپلق» با‏‎ ‎‏خوانین سایر شهرها بسیار متفاوت بودند مقتدر و زورگو بودند در آنجا دزدی و‏‎ ‎‏گردنه روی و غارت متداول و عمل روز بود و به اطراف می رفتند و دزدی می کردند.‏‎ ‎‏حسین خان قره کهریزی، (زندانی در خمین) و برادرها و اقوامش مخصوصاً علی‏‎ ‎‏جان خان برادر کوچک او شجاع و متهور و بی باک بودند. پس از حبس حسین خان‏‎ ‎‏مرحومه صاحب جان خانم عمۀ شیردل و رشیده بی نظیر و بی اعتنای ما به نور محمدخان‏‎ ‎‏(حاکم) پیام فرستاد که حسین خان را رها و آزاد کنید. حکومت قبول نکرد. عمۀ ما تأکید‏‎ ‎‏کرد که شما نمی توانید او را نگاه دارید. اعتنا نکرد (در این عمارت مسکونی حکومت‏‎ ‎‏خمین مرحوم آقا میرزا سید محمد صدر برادر پدری مرحوم صدرالاشراف مشهور که تا‏‎ ‎‏ریاست وزرایی 1324 شمسی را طی کرده بود و برادر مادری مرحوم آقا کوچک خان‏‎ ‎‏بهادرالملک از سادات و طایفه امام جمعه جعفرآباد و دیوکن و غیره ساکن بودند و‏‎ ‎
‎[[page 101]]‎‏مرحوم صدر رئیس عدلیه خمین بود که تازه تشکیل شده بود) با این شرح، یک شب من،‏‎ ‎‏بچه ای بودم که سیزده سال کمتر یا زیادتر داشتم با عمه و مادر و غیرهما خوابیده بودیم‏‎ ‎‏که صدای پا و غیره شنیدیم بیدار شدیم از اطاق بزرگ پنج دری نگاه کردیم دیدیم از‏‎ ‎‏باروی پشت بام دالان دراز و طویل و از دیوار پشت سرهم افرادی به بام وارد می شوند،‏‎ ‎‏فهمیدیم کسان حسین خان قره کهریزی (زندانی) هستند آمدند و آمدند و باروها و برج‏‎ ‎‏کوچک اندرون و بامها را تسخیر نمودند و بدون صدا سنگرها را احاطه کردند. بعد از‏‎ ‎‏پشت بامها بعضی پایین آمده و پشت دروازه بیرونی محل اقامت ما را اشغال کرده و در‏‎ ‎‏زدند. نوکری در خانه داشتیم به اسم عبدالحمید پشت در رفت. گفتند در را باز کن‏‎ ‎‏می خواهیم برج بزرگ را بگیریم او گفت برج بزرگ که جزو باغ است درش از جای دیگر‏‎ ‎‏است گفتند ما می دانیم از اینجا هم در دارد. باز کردند و آنها برج را تصرف کردند. در‏‎ ‎‏خانۀ نزدیک برج و باغ خانه حاج محمد آقا صابون پز بود و سوارهای حکومت‏‎ ‎‏(قره سورانها) در آن خانه خوابیده بودند و بعضی فراشها در خمین و خانه های خود‏‎ ‎‏بودند. گویا فراش باشی که اصفهانی بود در منزل حاکم بود. پس از اشغال سنگرها یک‏‎ ‎‏مرتبه صدای شلیک تیر هوایی بلند شد و حاکم مسلحانه به صندوقخانه اطاق مسکونی‏‎ ‎‏رفت و سنگر گرفت آقا میرزا سید محمد صدر مورد اهانت واقع شد معذلک از‏‎ ‎‏بالاخانه ها بالا رفت و از سوراخهای بالای اطاق بزرگ بالا خانۀ وسطی پرید به روی‏‎ ‎‏بوته های سوخت زمستانی تیغ دار و پایش زخم شد و آمد در بیرونی محل سکونت ما و‏‎ ‎‏اصرار داشت چراغ روشن نباشد ولی معلوم بود با بودن ما و مخصوصاً عمه و مادر ما‏‎ ‎‏متعرض آنجا نخواهند شد. طول نکشید گویا علی جان خان یا دیگری آمد و عمۀ ما را‏‎ ‎‏صدا زد که بیایید و حاکم را تحویل دهید مرحومه عمه ام گفت: ‏

‏من آقا مرتضی را (مرا) می آورم. بچه ها از صدای تفنگ می ترسند قدغن کنید‏‎ ‎‏تیراندازی نکنند. و او فریاد زد: فشنگ اندازی موقوف و تیراندازی موقوف گردید. عمه‏‎ ‎‏من را و شاید اخوی را برداشت و رفتیم در اطاق اقامتگاه نور محمد خان، خودش در‏‎ ‎‏صندوق خانه مسلح بود و تیراندازی کرده بود. عمه دست مرا گرفت و برد نزد حاکم و‏‎ ‎‏گفت نگفتم که کسی که نمی تواند... بخورد، نباید از این عملیات بکند توبه کرد و گفت‏‎ ‎‏غلط کردم و عمه ام گفت بیا تا برویم بیرون قبول نکرد و گفت مرا می کشند هر چه اصرار‏‎ ‎
‎[[page 102]]‎‏کرد بیرون نیامد عمه ام دست مرا گرفت که با خود ببرد حاکم مرا نگاه داشت و گفت من‏‎ ‎‏او را نگاه می دارم چون تا او اینجاست اینها تیراندازی نمی کنند عمه ام تندی کرد و گفت‏‎ ‎‏من نمی گذارم بچه ام بماند و حاکم راضی شد و قرآن روی دست گرفت و بیرون آمد و با‏‎ ‎‏علی جان خان مشغول صحبت شد؛ ولی صحبتش عقلائی نبود و آمرانه بود می گفت شما‏‎ ‎‏خدمت کنید و من به شما احسان خواهم کرد نظیر این حرفها اما آنها اطاقها را غارت‏‎ ‎‏کردند فرش و موجودی و اسب و حیوانات حاکم را نیز بردند و فرشهای مرحوم صدر را‏‎ ‎‏نیز بردند و فقط آنچه را در طویله مربوط به ما می دانستند گفتند مال خواهر آقاست و‏‎ ‎‏نبردند و حاکم را نیز همراه بردند. یک اطاق که من برخلاف حقیقت گفتم فرشها مال ما‏‎ ‎‏است نبردند. گویا مال رئیس نظمیه بود.‏

‏قره سورانها و فراشها قادر نبودند نزدیک بیایند. شنیدم حاکم یک نفر از مهاجمین را‏‎ ‎‏هنگام حمله با شلیک تفنگ کشته بود نفهمیدم صحیح بود یا خیر. حاکم را به قره کهریز‏‎ ‎‏بردند در این اوقات امیرمفخم بختیاری که به امیریه ده دو فرسخی خمین تازه وارد شده‏‎ ‎‏بود و خبر گرفتاری حاکم را شنیده بود مرحوم آقا کوچک خان بهادرالملک را که از‏‎ ‎‏مقربان او بود به قره کهریز فرستاد و دستور داد که نور محمدخان را برگردانند و برگشتند.‏

‏بعد از افتخارالعلما نزد دایی ها و مرحوم حاج میرزا رضا نجفی داماد پدرم مقداری‏‎ ‎‏نحو و شرایع و سایر کتب را فرا گرفتم. در اینجا یک حاشیه که حتماً ذکر و نوشتن آن در‏‎ ‎‏مقابل انتشارات سراسر کذب ضرورت دارد می نویسم. من در سال 1321 که زاید بر‏‎ ‎‏هشت سال داشتم و مرحوم آقا نورالدین هندی که زاید بر شش سال داشت در خمین و‏‎ ‎‏عمارت محمد حسین خان که در آن تاریخ ملکی امامقلی خان صارم لشکر عمه زاده ما بود‏‎ ‎‏به دستور حشمت الدوله و با لباسی که تهیه کرده بود ما دو نفر عمامه و لباس روحانی‏‎ ‎‏پوشیدیم. لباس ما را به عبا و عمامه و جلیقه،  قبا و لباده که مرسوم روز بود عوض کردند.‏‎ ‎‏گویا پارچه لباس را ذرعی یازده قران (دولا پهنا به اصطلاح روز) خریده بودند و من دیگر‏‎ ‎‏در بازی با بچه ها شرکت نمی کردم ولی اخوی آقا نورالدین عبا و عمامه را زمین‏‎ ‎‏می گذاشت و بازی می رفت. حتی وقتی برای پیگیری قصاص قاتل پدرمان به تهران رفته‏‎ ‎‏بودیم در باغ عین الدوله با بچه های آنها بازی می کرد در حالیکه ملبس به لباس بودیم و تا‏‎ ‎‏تاریخ 14 اردیبهشت 1329 ه ش هر دو لباس و عمامه داشتیم و لباس اینجانب پسندیده‏‎ ‎
‎[[page 103]]‎‏را به موجب اجازه آیتین حجتین مرحوم حائری یزدی و مرحوم آقا ضیاءالدین‏‎ ‎‏عراقی مرجع مقیم نجف اشرف تأیید نمودند ولی به مرحوم اخوی آقای حاج‏‎ ‎‏سید نورالدین از آن تاریخ اجازه داده نشد. بنابراین در طفولیت و در خمین ما‏‎ ‎‏معمم شدیم و هر چه در نشریات برخلاف نوشته باشند ـ دروغ صرف است من و‏‎ ‎‏حضرت امام خمینی نه در هند بوده ایم و نه کراچی و مادر ما مرحومه هاجر آغا خمینی‏‎ ‎‏است و مسافرت به هند و کراچی نکرده و دختر مرحوم آقا میرزا احمد مجتهد خمینی‏‎ ‎‏المسکن بوده و هر چند قبلاً نوشته ام اینک به جهاتی تکرار نمودم. من در 83 سال قبل‏‎ ‎‏در خمین معمم شدم و حضرت امام خمینی در آن تاریخ شاید یک سال بیشتر نداشته اند‏‎ ‎‏و پدر و عمو و عمه های ما و خاله ها و داییها تماماً خمینی و اولاد و احفادشان اکثراً در‏‎ ‎‏حیات هستند و جد ما در سال 1255 هجری قمری عمارت خمین را به ـ شرحی که‏‎ ‎‏نوشته ام ـ خریده اند.‏

‏ ‏

‎ ‎

‎[[page 104]]‎

  • . حسین خان از خوانین قره کهریز بود. قره کهریز دهی از توابع الیگودرز بود و موقعیت مهمی داشت.
  • . اسم این کنده، خلیلی بود. همانطور که قبلاً هم توضیح داده ام، کنده چوب مدور و بسیار کلفت بود شاید سه ذرع یا کمتر طول داشت روی چوب را تراشیده بودند و جای چند مچ پا را کنده بودند و یک قطعه آهن دراز را از اول تا آخر چوب که جلو و عقب می رفت و پای راست زندانی را در محل تراشیده شده و آهن را روی پاها قرار می دادند و قفل بسیار بزرگ مستحکمی به آن کنده و آهن می زدند و محبوس یا محبوسین در آنجا بودند و موقع وضو و قضای حاجت به اصطلاح روز برای توالت رها می کردند.

انتهای پیام /*