انگلیس ها از روحانیها ضربه خورده بودند و نفوذ علما و روحانیت و تقلید و تبعیت اکثریت قریب به اتفاق مردم و جوامع از مراجع را دیده بودند و می دانستند علما جلوی منافع آنها را گرفته و می گیرند قضیه تنباکو و توتون و فتوای (الیوم استعمال توتون و تنباکو در حکم محاربه با امام زمان است)، و قدرت مراجع نجف اشرف و مشروطه، استعمال دخانیات 1308 قمری و آوردن مرحوم آقای حاج شیخ محمد تقی نجفی از اصفهان به تهران و آن تظاهرات در خیابان مسیر ایشان به گلستان و مختصراً ایشان با الاغ سواری به تهران وارد شدند عین الدوله خود را حاکم مطلق می دانست مرحوم آقای سید عبدالله بهبهانی توصیه کرد ولی مؤثر واقع نشد ایشان با آن تشریفات و تجلیلات خیابانی و شعارها به دربار وارد شدند و با یک نفر از همراهان خود مشغول مباحثه علوم بودند به ایشان اعلام می کنند که اعلیحضرت تشریف می آورند جواب می دهند بسیار خوب و به مباحثه مشغول می شوند شاه می آید و می بیند به مباحثه مشغولند و ناچار برمی گردد بعد به اطلاع آقا می رسانند که چون مباحثه را ترک نکردید اعلیحضرت مراجعت فرمودند ایشان برمی خیزد به طرف منزل می رود همراهان درباری با ایشان بوده به توپ مروارید می رسند و می پرسند این چی است (مرحوم آقا نجفی به تجاهل العارف مشهور بود و اهل این نوع امور) جواب می دهند توپ است باز هم جواب دیگری می دهد و می گوید توپ همان است که بچه ها با آن بازی می کنند و بعد می گویند بیندازند تا ببینم عرض می کنند توپ خالی است. با لهجۀ اصفهانی جواب می دهند به شاه بگو: تقی از توپ خالی نمی ترسد. نفوذ علما در تمام ایران چشمگیر بود دولت انگلیس می خواست برای بسط نفوذ خود این قدرت را درهم بشکند و به همین منظور رضاخان را زیر کلاه سید
[[page 171]]ضیاءالدین به تهران آورد. در پستهای وزیر جنگ فرمانده کل قوا رئیس الوزرا و جمهوری و سلطنت کار خود را انجام داد رضاخان بی سواد ولی خیلی باهوش و بردبار و موقع شناس بود.
به منظور تضعیف علما و حوزه های علمی و طلاب و تسلط شجره خبیثه به شجره طیبه و شکست نفوذ روحانیان و روحانیت و اسلام عزیز روحانیت را خلع لباس کردند به قانون خلع لباس تاریخ 1307 شمسی، اکتفا نکردند و می خواستند هر کسی را که تابع و مطیع و چاپلوس نیست از میدان به در برند نظایرش بسیار بود فقط مختصری از خودم می نویسم در 14 اردیبهشت 1309 برابر اوراق متحدالشکل ورقه ای زیر شماره 150 ورقه تصدیق وزارت داخله (کشور) نوشتند مرتضی هندی مقیم خمین کمره بر طبق اجازه نامه حضرتین آیتین آقای حاج شیخ عبدالکریم حائری و آقای آقا ضیاءالدین نجفی مطابق فقره 1ـ4 از ماده 2 قانون متحدالشکل البسه در پوشیدن لباس روحانیت مجاز می باشند مهر و امضا و در مهر ماه 1314 تجدید نظر کردند و عملی بودن لباس قانونی بود.
من از مرحوم آقا ضیاء عراقی اجازه اجتهاد داشتم و یک اجازه هم از مرحوم آیت الله حاج شیخ عبدالکریم حائری داشتم و این دو اجازه به نفع ما شد که وقتی دستور رضاخان برای متحدالشکل بودن صادر شده بود به من کاری نداشته باشند. جریان به این قرار بود که دستور داده بودند تمام مردم کت و شلوار بپوشند و کلاه پهلوی هم بر سر بگذارند فقط برخی از علما را که مجتهد بودند و یا اجازه اجتهاد از مجتهدین بزرگ داشتند مستثنی کرده بودند و یا بعضی از وعاظ را که تصدیق داشتند فقط به آنها اجازه معمم بودن داده می شد و بقیه را مجبور کرده بودند که لباس متحدالشکل بپوشند. من چون اجازه از آن دو بزرگوار داشتم برای من جوازی صادر کردند به اینکه فلانی برحسب اجازه آیتین آقای ضیاءالدین عراقی و حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی مجازند که معمم باشند.
پس از چند سال دوباره آمدند و مراجعه کردند و باز هم تأیید شد که من معمم باشم پس از مدت کمی که روابط ما با رژیم بد بود و از دست ما ناراحت بودند دو نفر مأمور به خمین آمدند و به منزل ما وارد شدند. این دو نفر یکی به نام اعظم رکنی فرماندار ولایات
[[page 172]]ثلاث گلپایگان و خوانسار و خمین بود و دیگری یک افسر نظامی. (در آن مواقع به افسرها معمولاً سلطان می گفتند) این افسر به نام فامیل مصطفوی کاشانی که متهم به بهائیت بود به خمین آمده و به منزل من وارد شد و پس از تبادل مذاکرات فرماندار (اعظم رکنی) گفت تاکنون 22 حکم آمده که شما باید تغییر لباس بدهید. حاضرین اعتراض به فرماندار کردند که نمی شود من گفتم اشکالی ندارد تغییر لباس می دهم. به اخوی کوچک من مرحوم حاج سید نورالدین اجازه لباس و عمامه نداده بودند و ایشان سالها بود تغییر لباس داده بود. ایشان فرستاد از منزلشان یک دست لباس کت و شلوار و شنل مشکی و کلاه لگنی (تمام لبه) آوردند و من از لباس (به قول دولتیها و رضاشاه و من تبع) ارتجاعی بیرون آمده و به تمدن و آزادی راه پیدا کردم. دایی کوچک ما آقا حبیب الله احمدی آنجا بود و اعتراض کرد که ایشان مطابق قانون اجازه معمم بودن دارد شما چه حق دارید؟ آنها گفتند دستور است و باید عمامه را برداریم. و بعد آن مأمور حکومت گفت که کمتر صحبت بکنید و باید لباس را عوض کنید. آنگاه به آن افسری که مأمور بود و نامش سلطان مصطفوی و فامیل آیت الله کاشانی بود ـ دستور تغییر لباس داد. آنگاه برای اینکه به من ارفاق کنند گفتند، چون شما مریض هستید، از این جهت لازم نیست در مجلس کشف حجاب شرکت کنید و این بهانه را خودشان درست کردند وگرنه من مریض نبودم. گفتیم بسیار خوب ما حرفی نداریم و لباسمان را عوض می کنیم. و آن وقت فرستادیم به منزل مرحوم آقای هندی (اخویمان) و از منزلشان کت و شلوار و شنل با کلاه آوردند و مرا ملبس به لباس متحدالشکل کردند و خداحافظی کردند و رفتند. و بعد هم رئیس ژاندارمری یک تلگراف دروغین به تهران مخابره کرد و گزارش داد که مجلس کشف حجاب در منزل آقا سید مرتضی هندی تشکیل شده و آنجا کشف حجاب شد! و بعد هم به من پیغام داد که شما انکار و تکذیب نکنید، و نگویید این گزارش دروغ است. من گفتم بسیار خوب.
[[page 173]]