علی علیدوست قزوینی

دیگر هیچ چیز مهم نیست

کد : 82100 | تاریخ : 17/06/1395

‏همان موقع، افسر عراقی رادیو را روشن کرد که ترانه پخش می کرد. او ارشد ایرانی‏‎ ‎‏اردوگاه که درجه داری به نام سالاری بود را صدا کرد. افسر بنا کرد به تهدید که رهبر شما‏‎ ‎‏از دنیا رفته و شما باید حواستان را خیلی جمع کنید؛ چون اگر مجلسی و برنامه ای باشد،‏‎ ‎‏ال و بل می کنم و خلاصه کلی تهدید کرده بود. بعد از این تهدیدها، ارشد اردوگاه گفته‏‎ ‎‏بود: جای این حرفها نیست که تو می زنی. الآن هیچ کس در اردوگاه به حال خودش‏‎ ‎‏نیست. اولین کاری هم که می کنی آن ضبط را خاموش می کنی. گفته بود: ضبط را خاموش‏‎ ‎‏نمی کنم. ارشد ما گفته بود: پس اگر آمدی و دیدی بلندگوها وسط اردوگاه در میان سطل‏‎ ‎‏آشغال افتاده اند، به من نگویی چرا اینطور شده. اینها هیچ کدام حال عادی ندارند و اگر‏‎ ‎‏بخواهید همین طور ترانه پخش کنید، هر اتفاقی بیفتد خودتان مسئولش هستید. اینها‏‎ ‎‏بچه های هر روز نیستند. همه چیزشان را از دست داده اند و دیگر به زنده بودن و زندگی‏‎ ‎‏در دنیا فکر نمی کنند. تا به حال، آرامش و اطمینان اینها به رهبرشان بود، ولی حالا که‏‎ ‎‏رهبرشان را از دست داده اند دیگر هیچ چیز برایشان مهم نیست. خلاصه، با اینکه افسر‏‎ ‎‏عراقی تهدید کرده بود، ولی تهدیدات ارشد اردوگاه مؤثرتر بود، طوری که بلندگوها را‏
‎[[page 21]]‎‏خاموش کرد.‏

‏عراقی ها اجتماع کردن را برای ما ممنوع کرده بودند. البته حق مطلب این بود که خود‏‎ ‎‏ما هم امکان برگزاری مجلس نداشتیم. اصلاً هیچ کس رمق نداشت. آدم احساس می کرد‏‎ ‎‏در اردوگاه موجود زنده ای وجود ندارد. هر کس در گوشه ای نشسته بود و داشت گریه‏‎ ‎‏می کرد. صدای زمزمه می آمد و تنها چیزی که دیده می شد، اشک چشم بود. خلاصه،‏‎ ‎‏خیلی سخت بود تا اینکه اخبار بعدی، خبر ارتحال امام را تأیید کرد و ما دیگر مطمئن‏‎ ‎‏شدیم.‏

‎ ‎

‎[[page 22]]‎

انتهای پیام /*