علی علیدوست قزوینی

ناله بچه ها بلند می‌شد

کد : 82104 | تاریخ : 17/06/1395

‏این مراسمها تا چهل روز ادامه داشت و برنامه های متعدد و مختلفی برای امام اجرا شد؛‏‎ ‎‏حتی سخنرانیها و مطالبی که قبلاً آماده شده بود دوباره گفته شد. در حقیقت سعی ما بر‏‎ ‎‏این بود که بچه ها آرام شوند؛ چون اردوگاه تا چند روز اصلاً حالت طبیعی نداشت؛‏‎ ‎‏بچه ها غذانمی خوردند و بعضیها بی طاقت شده بودند. یادم هست جوان ضعیف و‏‎ ‎‏نحیفی در گروه غذایی ما بود ـ متأسفانه، اسمش را فراموش کرده ام ـ که سر سفره غذا‏‎ ‎‏نمی آمد و غذانمی خورد و می رفت در باغچه می نشست و همین طور اشک می ریخت،‏‎ ‎‏بدون اینکه حرفی بزند. روز سوم یا چهارمی که او سر سفره نیامده بود، من رفتم کنارش‏‎ ‎‏و گفتم: بیا برویم غذا بخوریم. گفت: علی آقا، برو. نشستم کنار او و او را آرام کردم و‏‎ ‎‏گفتم: ببین، پیامبر خدا(ص) از دنیا رفت؛ امیرالمؤمنین(ع) از دنیا رفت؛ این اولین بار‏‎ ‎‏نیست که از این اتفاقات افتاده؛ کربلا را داشتیم؛ شهادت حضرت ابی عبدالله (ع) را‏‎ ‎‏داشتیم... و بالاخره با زور او را بلند کردم و آوردم سر سفره. از این اتفاقات زیاد بود. چند‏‎ ‎‏روز طول کشید تا به مرور بچه ها کمی آرام شدند، ولی تا چهلم برنامه داشتیم. بعد از آن‏‎ ‎‏هم، وقتی اسم امام می آمد ناله بچه ها بلند می شد.‏

‎ ‎

‎[[page 23]]‎

انتهای پیام /*