در اوایل اسارت، ما پنجاه ـ شصت نفر بیشتر نبودیم و هر ده نفر ما را در یک اتاق جا داده بودند. یک سرباز داشتیم که مسئول آمار بود و هر ساعت می آمد و ما را می شمرد. یک بار، او از ما اجازه گرفت و گفت: می خواهم درباره امام صحبت کنم. بعد گفت: زمان کودکی در نجف اشرف بودم و منزل ما در همان کوچۀ منزل امام بود و با امام همسایه بودیم. هر روز صبح، امام از خانه بیرون می آمد و به مدرسه برای درس می رفت و مردم به ایشان عرض ارادت می کردند و من هم همیشه دست ایشان را می بوسیدم و هنوز هم همین علاقه را دارم؛ ولی امام از وقتی که به ایران رفته، ما را فراموش کرده و با ما می جنگد.
یکی از بچه ها به او گفت: اجازه می دهی که ما هم صحبت کنیم؟ گفت: بگویید، چون این واقعاً برای من سؤال است. دوست ما گفت: اولاً، ما به عراق حمله نکرده ایم، بلکه عراق به ایران حمله کرده. ثانیاً، خود امام فرموده اند که ما با صدام و دولت عراق می جنگیم نه با ملت مظلوم عراق.
البته، بعد از صحبتهای طولانی، او باز هم قانع نشد و هنوز حرف خودش را می زد؛ چون او یک نظامی بعثی بود و چنان شستشوی مغزی داده شده بود که نمی توانست به سادگی حرف ما را قبول کند.
[[page 42]]