خاطره ای از اوایل اسارت دارم. در اردوگاه موصل یک که بودیم، بچه ها به خاطر سخت گیریهای بی مورد عراقی ها دست به اعتصاب غذا زدند. این اعتصاب غذا با مقاومت شدید عراقی ها روبه رو شد و در نتیجه، درهم شکست. در این اعتصاب غذا، تعدادی از ما را به طبقه دوم اردوگاه ـ که محل شکنجۀ اسرا بود ـ بردند و در آن جا ما را طوری شکنجه کردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند که در کل دوران اسارت، بی نظیر بود. آن روز، تعدادی از افراد گارد ویژه (حدود سی نفر) که به منظور تنبیه ما آمده بودند، ما را یک نفر یک نفر به بیرون اتاق بردند و با تمام توان و با هر وسیله ای (از چوب و کابل گرفته تا مشت و لگد) زدند. این ضربات مانند سیل بر سر ما فرود می آمد و تا ساعتها متوجه نمی شدیم که در چه حالی هستیم. آنها این برنامه را حدود یک هفته ادامه دادند و ما را به شدت شکنجه کردند. در این ایام که ما را برای شکنجه به اتاقهای طبقه بالای اردوگاه برده بودند، عراقی ها مسئول ایرانی اردوگاه و معاون ایشان را، که هر دو از افسران نیروی زمینی ارتش و افرادی متعهد و پایبند بودند، به ما ملحق کردند. آنها این دو نفر را به این جرم که از اعتصاب غذاجلوگیری نکرده اند یا آن را پایان نداده اند به صورتی بسیار وحشیانه شکنجه کردند؛ به این صورت که آنها را بیرون بردند و با طناب به ستون بستند و طناب پیچشان کردند و صورتهایشان را با کابل و وسایل دیگر به شدت مورد ضرب و جرح قرار دادند. سپس، با چاقو روی صورتهای آنها کشیدند، به طوری که وقتی
[[page 48]]آنها را آوردند قیافه هاشان طبیعی نبود و به سختی شناسایی می شدند. عراقی ها آنقدر به صورت این بندگان مظلوم خدا ضربه زده بودند که صورتشان باد کرده بود. بعد، به صورت آنها چاقو کشیده بودند تا خون جاری شود. در یک کلام، می توان گفت صورتهایشان مچاله شده بود. بعضی از سربازان عراقی که از داخل اتاقک نگهبانی یا جاهای دیگر این مناظر را مشاهده می کردند، پس از اینکه افراد اداره استخبارات ـ که از نیروهای بعثی بودند ـ از اردوگاه بیرون رفتند، به پشت پنجره اتاق ما آمدند و مقداری مواد غذایی با خود آوردند و گفتند: ما از شما درخواست می کنیم اگر بعثیها از شما خواستند که به امام توهین کنید یا فحش بدهید، این کار را بکنید. به خاطر اینکه اینها قصد دارند شما را بکشند. همان طور که عشق امام در دل شما هست، در دل ما هم هست و ما قبل از اینکه به سربازی بیاییم، در بصره علیه رژیم صدام تظاهرات می کردیم، لذا همان طور که شما به امام عشق می ورزید، ما هم عاشق امام هستیم.
یادم هست صلیب سرخ تا آن زمان به اردوگاه ما نیامده بود. وقتی عراقی ها احساس کردند آمدن صلیب سرخ نزدیک است، پس از یک هفته اذیت و آزار، با ما از در دوستی درآمدند و ما را به آسایشگاه برگرداندند.
غرض از گفتن این خاطره بیان ارادتی بود که سربازهای عراقی ـ البته نه آنهایی که بعثی بودند ـ به امام داشتند.
[[page 49]]