یک شب، عراقی ها به آسایشگاه ما آمدند و وسایل ما را گشتند. بعد، ما را جمع کردند و پرسیدند: ارشد شما کیست؟ من خودم را معرفی کردم. گفتند: حالا که رئیس تو هستی، پس اول تو شعار بده تا بقیه هم پیروی کنند. موقعیت من در آنجا خیلی بد و حساس بود. هر روز هم به بهانه های مختلف کتک می خوردم و اذیت می شدم؛ چون برای عراقی ها شناخته شده بودم. برای همین، وقتی بلند شدم و مقابل بچه ها ایستادم گفتم: خدایا، کمک کن من با مشکل روبه رو نشوم. خودت آبرویم را حفظ کن! در همین لحظه، سرگرد عراقی دستور داد که ما را بیاورند داخل حیاط تا شعار بدهیم. وقتی رفتیم داخل حیاط انگار فراموش کردند که از ما بخواهند شعار بدهیم. خلاصه خدا کمک کرد و ما نجات پیدا کردیم.
[[page 99]]