محمد شبان بابایی

فراموشی دشمن، امداد الهی

کد : 82229 | تاریخ : 17/06/1395

‏یک شب، عراقی ها به آسایشگاه ما آمدند و وسایل ما را گشتند. بعد، ما را جمع کردند و‏‎ ‎‏پرسیدند: ارشد شما کیست؟ من خودم را معرفی کردم. گفتند: حالا که رئیس تو هستی،‏‎ ‎‏پس اول تو شعار بده تا بقیه هم پیروی کنند. موقعیت من در آنجا خیلی بد و حساس بود.‏‎ ‎‏هر روز هم به بهانه های مختلف کتک می خوردم و اذیت می شدم؛ چون برای عراقی ها‏‎ ‎‏شناخته شده بودم. برای همین، وقتی بلند شدم و مقابل بچه ها ایستادم گفتم: خدایا،‏‎ ‎‏کمک کن من با مشکل روبه رو نشوم. خودت آبرویم را حفظ کن! در همین لحظه، سرگرد‏‎ ‎‏عراقی دستور داد که ما را بیاورند داخل حیاط تا شعار بدهیم. وقتی رفتیم داخل حیاط‏‎ ‎‏انگار فراموش کردند که از ما بخواهند شعار بدهیم. خلاصه خدا کمک کرد و ما نجات‏‎ ‎‏پیدا کردیم. ‏

‎ ‎

‎[[page 99]]‎

انتهای پیام /*