چند روز اولی که ما در بصره بودیم، یک درجه دار جوان عراقی به من گفت: من می خواهم با تو صحبت کنم، البته نه به صورت رسمی، بلکه به صورت غیر رسمی. بازجویی هم نیست، بلکه من از شما سؤالاتی دارم.
آن موقع، او پشت پنجره ایستاده بود و من در سالنی سوله مانند بودم که اسرا را در آن نگهداری می کردند. گفتم: من آماده ام. گفت: نظر امامتان دربارۀ ما عراقی ها چیست؟ گفتم: امام می گوید ملت عراق ملتی مسلمان و مظلوم هستند و باید از زیر بار ظلم نجات پیدا کنند؛ اما حاکمان آنها، یعنی بعثیها، کافرند. گفت: چطور می شود بعثیها کافر باشند، در حالی که من عضو شاخه حزب بعث دانشگاه بغداد هستم و کافر هم نیستم؛ چرا که من نماز می خوانم. از طرفی، بسیاری از بعثیها هم مثل من نماز می خوانند، روزه می گیرند و به اسلام اعتقاد دارند؟
من گفتم: مقصود امام شما نیستید. شما به عنوان اعضا می روید و در حزب بعث ثبت نام می کنید، ولی به خاطر اینکه اطلاعاتتان کم است از اهداف بزرگان حزب بعث اطلاع ندارید.
گفت: ما در حزب بعث اینگونه طبقه بندی و درجه بندی نداریم. یک عضو ساده با فرمانده ای که در آنجا هست همه یکسان هستند و در اساسنامه حزب بعث هم آمده که همه یکسان هستند. همه کسانی که عضو حزب بعث هستند درجاتشان با هم یکی است و با هم هیچ فرقی نمی کنند.
من گفتم: چرا با هم فرق می کنند، شما نماز می خوانی و روزه می گیری، ولی بزرگان حزب بعث اصلاً به نماز و روزه اعتقادی ندارند، چرا که اساس حزب بعث بر عقیده
[[page 115]]اشتراکی و اعتقاد به سوسیالیسم و لائیسم است. هرکسی که به حزب بعث گرایش دارد یا عضو حزب بعث است باید لائیک باشد؛ یعنی اعتقادی به مذهب نداشته باشد و اگر اعتقادی هم دارد، نباید اظهار کند.
گفت: نه، اینطور نیست که شما می گویید. گفتم: بعضی می گویند میشل عفلق که مؤسس حزب بعث است یهودی بوده است، لذا حزب بعث یک حزب مذهبی نیست، بلکه یک حزب لائیک است که به چیزی اعتقاد ندارد. بعد هم چون با آن فرد خودمانی شده بودم گفتم: امثال صدام، طه یاسین رمضان و طارق عزیز که سران حزب بعث هستند، همه کافرند. البته، ممکن است برای نمایش و تظاهر هم که شده بیایند و دو رکعت نماز در حرم یکی از امامان بخوانند، ولی اعتقاد قلبی به این کار ندارند و اینها کافر هستند. گفت: نه، من قبول ندارم که کافر هستند؛ چون بین من و آنها هیچ فرقی نیست. ما همه عضو حزب بعث هستیم.
اسم این فرد یاسین بود. گفتم: یاسین، اینطور نیست که تو فکر می کنی. آنها از شما سوءاستفاده می کنند و اغراض و اهداف خودشان را به وسیله شما پیاده می کنند. گفت: یعنی چطور؟ گفتم: در فارسی می گویند در مثال مناقشه نیست؛ الاغی را که بار می زنند، اصلاً نمی داند بارش چیست و به کجا می رود، اما به هر حال این بار را آن الاغ می کشد و اوست که باید آن را به مقصد برساند. درست است که آنها به الاغ کاه و یونجه می دهند، اما او از بار خود اطلاعی ندارد که آیا کتابهای علمی و نظریات علمی روز است یا مثلاً گچ و آجر و... . گفت: یعنی من الاغم؟ گفتم: یاسین، در مثل مناقشه نیست، من که نگفتم شما الاغ هستی! گفت: نه، تو به من اهانت کردی و گفتی تو و بعثیها الاغ هستید. گفتم: من چنین قصدی نداشتم، اما اگر اصرار داری الاغ باشی، الاغ باش. این را که گفتم یکدفعه از حالت اعتدال خارج شد. یادم هست ساعت یک یا دو شب بود که او شروع به فریاد کشیدن کرد که ای بعثیها، ای فرماندهان، یکی اینجا هست که می گوید تمام بعثیها الاغند! بیایید انتقام مرا از این بگیرید! خلاصه شروع کرد به فتنه درست کردن. یکدفعه عراقی ها ریختند و چهل ـ پنجاه نفر آدم مسلح جمع شدند که چه شده است؟ گفت: یکی از این اسرا می گوید همه بعثیها الاغ و کافرند. سریع در را باز کردند و آمدند تا مرا پیدا کنند؛ اما
[[page 116]]چون جمعیت خیلی زیاد و متراکم بود هر چه گشتند مرا پیدا نکردند. من هم خودم را لابه لای بچه ها قایم کرده بودم.
فردا صبح، دیدم عراقی های خیلی زیادی با فرمانده خود آمده اند سراغ ما. آنها بچه ها را یکی یکی خارج کردند و ایستاده بودند دم در تا مرا پیدا کنند. یاسین هم آنجا ایستاده بود تا مرا به آنها نشان دهد. هنوز نوبت من نرسیده بود که خودم آمدم پشت پنجره و صدایش کردم و گفتم: من همان کسی هستم که دیشب با تو صحبت کرد. بدین ترتیب، بقیه بچه ها را معاف کردند و مرا از آنجا بیرون آوردند و به اتاق فرماندهی شان بردند. اتاق فرماندهی، دو قسمت داشت؛ یک قسمت اتاق خواب و استراحت فرماندهان بود و قسمت دیگرش میز کار و بازجویی و... . عراقی ها ده ـ بیست نفری مرا می زدند و به همدیگر پاس می دادند. من فکر کردم و دیدم تازه اول صبح است و اینها سرحال هستند، لذا به این سادگی دست از سر ما برنخواهند داشت. در اتاق خواب فرماندهان باز بود. از شکاف در دیدم که فرمانده داخل اتاق به راحتی سر تختش خوابیده است. فکر کردم چه کار کنم که اینها اندکی از زدن من دست بردارند. در همین حال، یک عراقی با لگد به سینه من زد و خودم را به صورت نمایشی انداختم به طرف اتاق خواب و پرت شدم روی تخت فرمانده. فرمانده یکدفعه از خواب پرید و اینها مثل گرگ گرسنه حمله کردند مرا بگیرند. من آرام ایستادم. فرمانده بلند شد و پرسید؟ چه خبر است؟ گفتند: قربان، این به بعثیها گفته الاغ و کافر. ما هم داریم مجازاتش می کنیم. فرمانده، چون خوابش به هم خورده بود، خیلی از دست آنها ناراحت بود. از دست من هم ناراحت بود، ولی نمی دانست چه کند. بلند شد و گفت: ماجرا را تعریف کن! گفتم: این (یاسین) گفت نظر امام را در مورد ما بگو، من هم گفتم امام گفته بعثیها کافرند، ولی ملت عراق کافر نیستند. من از قول حضرت امام گفتم، واقعیت را هم گفتم و هیچ ترسی هم ندارم. یاسین اشاره کرد که او از خودش گفته که بعثیها کافرند و بعثیها الاغ هستند. گفتم: شما از من نظر امام را خواستی و من هم به شما جواب دادم. فرمانده انسانی منطقی بود. گفت: خوب، ایشان چه تقصیری دارد؟ تو سؤال کرده ای که نظر امام در مورد حزب بعث چیست؟ ایشان هم جواب داده است. گفت: نه قربان، این
[[page 117]]خودش گفت که بعثیها کافرند. گفتم: من که با تو تعارفی ندارم و از تو و از کس دیگری هم نمی ترسم. تو از من سؤال کردی و نظر امام را خواستی، من هم نظر امام را به تو گفتم.
فرمانده گفت: این حرف متین و منطقی است. ما اگر دشمن هستیم، با خمینی دشمن هستیم، با اینکه ناقل حرف اوست دشمن نیستیم. او را بفرستید برود بین اسرا. مرا نزد اسرا فرستادند. اما یاسین که به شدت عصبانی بود در راه می گفت: این فرمانده که همیشه اینجا نیست. وقتی رفت من خدمت تو خواهم رسید!
اتفاقاً، همین طور هم شد و فرمانده فردای آن روز از آنجا رفت و فرمانده دیگری آمد که از آن بعثیهای بدسرشت بود و خیلی درجه و قبّه داشت و ظاهراً سرتیپ به بالا بود. آن وقت، یاسین مرا کشید بیرون و به او نشانم داد و گفت: این می گوید بعثیها همه کافر و الاغ هستند. گفت: ببرش، ولی او را نکشی! به عربی گفت: این اسمش در لیست آمار هست و باید او را برگردانی. یاسین هم گفت: چشم قربان، او را برمی گردانم.
خلاصه، ما را بردند و شکنجه کردند. اسلحه کشیدند به سینه من، اسلحه را می گذاشتند به پیشانی من و در این بین سه ـ چهار تیر هوایی هم شلیک می کردند و می گفتند: وصیت کن! ولی من چون می دانستم فرمانده به آنها گفته این را برگردانید و مرا نخواهند کشت، خیالم راحت بود. برای همین، اینها خیلی عصبانی شدند که این چطور مقاومت می کند. ما اسلحه را می گذاریم روی پیشانی اش، ولی چشمش را به هم نمی زند. در هر صورت، مرا به خاطر نقل عقیده حضرت امام دربارۀ بعثیها خیلی اذیت کردند.
[[page 118]]