یادم نمی رود، زمانی که در بصره بودیم، همان روزهای ابتدایی اسارت بعد از عملیات رمضان، در سوله ای نگهداری می شدیم که یک عکس بزرگ از صدام در سه گوش آن بود. چون جمعیت ما خیلی زیاد بود و بچه ها متراکم بودند، به این عکس فشار آمد و عکس پاره شد. از طرفی، عراقی ها بچه ها را تا مدت زیادی برای قضای حاجت بیرون نبردند، لذا بچه ها پشت این تابلو خودشان را راحت می کردند. یک روز، یک افسر عراقی وارد شد و دید تابلوی صدام پاره شده و بچه ها پشت آن دستشویی درست کرده اند. آن افسر آتش گرفت و گفت: الآن حکم قتل همه شما را می دهم. آن زمان، ما تازه اسیر شده بودیم و اسم و رسمی نداشتیم و اگر همه ما را تیرباران می کردند هم مشکلی از لحاظ آمار و این مسائل پیش نمی آمد. اتفاقاً، تعدادی خبرنگار هم آنجا بودند
[[page 130]]که می خواستند با ما مصاحبه کنند. عراقی ها دستور دادند خبرنگارها بیرون بروند. بعد، نیروهای عراقی آمدند رو به روی پنجره ها ایستادند و تیربارهایشان را مستقر کردند و آرپی جی به دست گرفتند. چند تا تانک هم آمدند و مقابل بچه ها موضع گرفتند. ما دیگر یقین کردیم که این فرمانده می خواهد همه را قتل عام کند (چون این یک امتیاز برای او بود و باعث ترفیع درجه او در ارتش می شد). در این حال، بچه ها رو به قبله نشستند و شروع به دعا کردند. از جمله دعای «خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار» را با صدای بلند می خواندند. عراقی ها هم عصبانی شده بودند و داد می زدند اسم خمینی را نیاورید، شعار ندهید...، اما بچه ها هیچ توجهی به آنها نمی کردند و تازه بدتر هم می کردند و می گفتند: صدام یزید خائن نابود بگردان!
عراقی ها به شدت از اینکه این بچه ها بی خیال و راحت رو به قبله نشسته اند و دعا می خوانند عصبانی شده بودند. خلاصه، نفهمیدیم چه شد که عراقی ها از تصمیمشان منصرف شدند. بچه ها هم کمی بعد آرام شدند. بعد از این ماجرا، با بچه ها نشسته بودیم و می خندیدیم که آقا، این ایرانی ها دیوانه اند! لوله تانک بالای سرشان و آرپی جیها همه آماده است، با این وجود می گویند: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. صدام یزید خائن نابود بگردان! واقعاً، هیچ کدام از بچه ها نمی ترسیدند و همه راحت نشسته بودند. از طرفی، چون قبله آنجا پشت به دشمن بود، همه پشت به دشمن کرده بودند و به راحتی دعا می کردند و مرگ بر صدام می گفتند.
[[page 131]]