در اسارت، بعضی از دوستان بودند که آرزو داشتند دوباره به ایران برگشته و به محضر امام برسند. بعضی هم از خاطرات گذشته خود با امام صحبت می کردند. از جمله، یکی از دوستان بسیجی می گفت: در جماران محضر امام رسیدیم. یک لحظه من خیره شدم و چشمم به چشم امام افتاد. همان لحظه، احساس خاصی به من دست داد، طوری که نمی توانستم آن حالت را تحمل کنم و حالت سستی در من به وجود آمد و لرزشی در دل من ایجاد شد. اُبهت امام مرا گرفته بود. وقتی ماجرا را به پدرم گفتم، گفت: مگر نمی دانی که بزرگان اُبهتی دارند که نمی شود در چشمانشان نگاه کرد؟
خود ما تقریباً 45 روز پیش از اسارتمان به محضر امام رسیده بودیم و به دست ایشان معمّم شده بودیم. امام(س)؛ بر سرمان عمامه گذاشتند و دعایی هم در حق ما کردند. گاهی اوقات، بچه ها یاد این ماجرا می افتادند و می گفتند: این توفیقی بود که نصیب شما شد. البته، ما نتوانستیم از آن بهره ای ببریم، زیرا کسی واقعاً دارای فضیلت است که از
[[page 136]]توفیقات الهی استفاده کند و ادامه دهنده راه امام باشد.
ما در آنجا برنامه های هنری فراوانی داشتیم. سرودها، تئاترها و نقاشیهای ما، در واقع، زنده کننده یاد امام بود. سرودهایی هم درست می شد که خیلی زیبا بود و تماماً در مدح حضرت امام بود.
[[page 137]]