عباس سعادتی فر

یادی از دو دکتر

کد : 82302 | تاریخ : 30/04/1395

‏بیمارستان اردوگاه ما چهار تا تخت داشت و دو دکتر ایرانی. حیف است اگر یادی از دو‏‎ ‎‏دکتر ایرانی آن (دکتر بیگدلی و دکتر مجید) نکنم. دکتر مجید از بچه های نیروی دریایی‏‎ ‎‏بود و دکتر بیگدلی در جاده اهواز ـ خرمشهر اسیر شده بود. او مقیم آمریکا بود. از‏‎ ‎‏آمریکا آمده بود خرمشهر و در مسیر خرمشهر به تهران اسیر شده بود. واقعاً این دو دکتر‏‎ ‎‏افراد مخلص و مؤمنی بودند و آنجا به اسرا خیلی می رسیدند و از هیچ کاری کوتاهی‏‎ ‎‏نمی کردند. این دو دکتر شاهد بودند که جوانان هموطن آنان به جرم توهین نکردن به امام‏‎ ‎‏چه اذیت و آزاری می شوند.‏

‏بعد از چهار روز که در بیمارستان بودیم، ما را داخل آسایشگاه بردند. بچه های‏‎ ‎‏آسایشگاه هر کدام یکسال یا یک سال و نیم بود که آنجا بودند. یادم هست اولین سؤالی‏‎ ‎‏که آنها از من کردند این بود که حال امام چطور است؟ بعد، از وضع جبهه ها پرسیدند که‏‎ ‎‏مثلاً ایران کجا عملیات کرده؟ کجا را گرفته؟ و بعد از وضع داخلی پرسیدند. تمام اینها را‏‎ ‎‏از ما پرسیدند. ما تقریباً یک ساعت و نیم برای بچه ها توضیح دادیم. یادم هست آنها‏‎ ‎‏شامشان را گرفته بودند، ولی خودشان نخورده بودند و آن را برای ما گذاشته بودند و با‏‎ ‎‏اصرار زیاد از ما می خواستند که از شام آنها بخوریم و ما چون شام خورده بودیم‏‎ ‎‏می گفتیم به ما شام داده اند.‏

‏در همین حال، در آسایشگاه باز شد و دو نفر را آوردند. هر دو نفرشان هم اهل‏‎ ‎‏دزفول بودند که الآن اسمشان را فراموش کرده ام. ماجرا این بود که بچه ها چند روز قبل‏‎ ‎‏مراسم سینه زنی برگزار کرده بودند و عراقی ها هم برای تلافی، شبی 2 یا 3 یا 5 نفر از‏‎ ‎‏کسانی را که به آنان شک داشتند و می دانستند عامل سینه زنی هستند، می بردند و فلک‏
‎[[page 148]]‎‏می کردند. وقتی به پاهای آنها نگاه کردم دیدم تمام ناخنهایشان افتاده؛ از بس که فلک‏‎ ‎‏کرده بودند. اینها را یک شب در میان فلک می کردند و در حین فلک به آنها می گفتند به‏‎ ‎‏امام توهین بکنید. خلاصه، اقسام کتکها بود که به آنها می زدند تا توهین کنند. اگر کسی‏‎ ‎‏توهین می کرد دیگر کتک نمی خورد، ولی بچه های آسایشگاه یک ـ که ما در آن بودیم ـ‏‎ ‎‏اگر اعدامشان هم می کردی به امام توهین نمی کردند. در این حد مقاوم و محکم بودند.‏‎ ‎‏بچه ها به امام خیلی تعصب داشتند و عراقی ها روی همین مسأله دست گذاشته بودند.‏‎ ‎‏آنهایی را که آن شب آورده بودند و گفتم که بچه های دزفول بودند، بچه های خیلی سفتی‏‎ ‎‏بودند و مقاومت عجیب و غریبی داشتند که غیر قابل وصف است. وقتی اینها را آوردند‏‎ ‎‏و انداختند داخل آسایشگاه، پاهایشان سیاه شده بود و روی زانو راه می رفتند و بچه ها‏‎ ‎‏دستشان را می گرفتند تا یواش یواش پاهایشان خوب بشود.‏

‎ ‎

‎[[page 149]]‎

انتهای پیام /*