علاقه به امام امری ذاتی بود که در قلب بچه ها جای داشت و با هیچ وسیله ای نمی شد آن را از بچه ها گرفت. یادم هست یکبار گروهی به اردوگاه ما آمده بودند تا برنامه ای تهیه کنند و طی آن نشان دهند که در اردوگاههای عراق به اسرای ایرانی خوش می گذرد. عراقی ها با این برنامه درصدد بودند با یک تیر دو نشان بزنند و با یک فیلمبرداری به دو هدف برسند و نشان دهند که بسیجیان و سربازان امام، پس از اسارت در اردوگاههای عراق از امام و انقلاب برگشته اند و روی به ضد ارزشها آورده اند و از طرفی هم بدین وسیله نشان دهند که اسیران ایرانی، مثلاً آنقدر در رفاه و راحتی هستند که شطرنج بازی می کنند؛ چون شطرنج یک بازی فکری است و تا حدودی از این نظر با ورزشها و بازیهای دیگر تفاوت دارد و فردی می تواند در این بازی موفق باشد که با خیال راحت به این کار بپردازد و هیچ دل مشغولی دیگری نداشته باشد. برای این کار، میزی در محوطه گذاشتند و وسایل فیلمبرداری را آماده کردند و دو تا از بچه های جاسوس را که با
[[page 154]]خودشان همکاری داشتند در دو طرف این میز نشاندند که مثلاً دارند شطرنج بازی می کنند. بقیه بچه ها در طبقه دوم اردوگاه بودند. چون پیش از آن، قرار گذاشته بودیم که وقتی اینها از رادیو و تلویزیون عراق می آیند همه برویم داخل آسایشگاه. فقط من با چند تا از بچه ها بیرون ماندیم. در اثنای فیلمبرداری، یکی از بچه ها ظرف خمیر ریش تراشی را از طبقه بالا انداخت وسط صفحه شطرنج و این باعث درگیری شد. بچه ها از آسایشگاه بیرون آمدند و شعار الموت للصدام و درود بر خمینی دادند. وقتی درگیری جدی شد، عراقی ها سریع عوامل فیلمبرداری و دوربین را که خُرد شده بود بیرون بردند. حتی بچه ها می خواستند ماشین را آتش بزنند که ما گفتیم: بابا، اینجا اردوگاه است، ایران که نیست! خلاصه، عراقی ها رفتند و بچه ها آجری هم به کمر سخنگوی رادیو عراق که فارسی حرف می زد زدند و او را از اردوگاه بیرون کردند. وقتی بچه ها دوباره به داخل آسایشگاه آمدند، عراقی ها با اسلحه گرم آسایشگاه را به رگبار بستند که بر اثر آن، تیر به چشم یکی از بچه های یزد خورد.
بعد از این جریان، عراقی ها درهای آسایشگاهها را به مدت سه ـ چهار روز بستند و رفتند. بعد از سه و چهار روز، با هفتاد ـ هشتاد سرباز آمدند و یکی یکی درها را باز کردند (تعداد ما در هر آسایشگاه حدود شصت نفر بود) و آسایشگاه به آسایشگاه، بچه ها را با کابل و دیگر وسایل مثل چوب و... زدند. بعد، دوباره در آسایشگاه را قفل کردند و رفتند. تا چند روز، وضع به همین منوال بود و طوری شده بود که دیگر توان تکان خوردن هم نداشتیم. یواش یواش، چون نزدیک آمدن کمیته صلیب سرخ بود، فشارها کم شد، اما اگر فشارها هم کم نمی شد، بچه ها حاضر نبودند به امام توهین کنند.
[[page 155]]