عباس سعادتی فر

صحنه سازی عراقی ها را به هم ریختیم

کد : 82315 | تاریخ : 17/06/1395

‏علاقه به امام امری ذاتی بود که در قلب بچه ها جای داشت و با هیچ وسیله ای نمی شد آن‏‎ ‎‏را از بچه ها گرفت. یادم هست یکبار گروهی به اردوگاه ما آمده بودند تا برنامه ای تهیه‏‎ ‎‏کنند و طی آن نشان دهند که در اردوگاههای عراق به اسرای ایرانی خوش می گذرد.‏‎ ‎‏عراقی ها با این برنامه درصدد بودند با یک تیر دو نشان بزنند و با یک فیلمبرداری به دو‏‎ ‎‏هدف برسند و نشان دهند که بسیجیان و سربازان امام، پس از اسارت در اردوگاههای‏‎ ‎‏عراق از امام و انقلاب برگشته اند و روی به ضد ارزشها آورده اند و از طرفی هم‏‎ ‎‏بدین وسیله نشان دهند که اسیران ایرانی، مثلاً آنقدر در رفاه و راحتی هستند که‏‎ ‎‏شطرنج بازی می کنند؛ چون شطرنج یک بازی فکری است و تا حدودی از این نظر با‏‎ ‎‏ورزشها و بازیهای دیگر تفاوت دارد و فردی می تواند در این بازی موفق باشد که با خیال‏‎ ‎‏راحت به این کار بپردازد و هیچ دل مشغولی دیگری نداشته باشد. برای این کار، میزی در‏‎ ‎‏محوطه گذاشتند و وسایل فیلمبرداری را آماده کردند و دو تا از بچه های جاسوس را که با‏
‎[[page 154]]‎‏خودشان همکاری داشتند در دو طرف این میز نشاندند که مثلاً دارند شطرنج بازی‏‎ ‎‏می کنند. بقیه بچه ها در طبقه دوم اردوگاه بودند. چون پیش از آن، قرار گذاشته بودیم که‏‎ ‎‏وقتی اینها از رادیو و تلویزیون عراق می آیند همه برویم داخل آسایشگاه. فقط من با چند‏‎ ‎‏تا از بچه ها بیرون ماندیم. در اثنای فیلمبرداری، یکی از بچه ها ظرف خمیر ریش تراشی‏‎ ‎‏را از طبقه بالا انداخت وسط صفحه شطرنج و این باعث درگیری شد. بچه ها از‏‎ ‎‏آسایشگاه بیرون آمدند و شعار الموت للصدام و درود بر خمینی دادند. وقتی درگیری‏‎ ‎‏جدی شد، عراقی ها سریع عوامل فیلمبرداری و دوربین را که خُرد شده بود بیرون بردند.‏‎ ‎‏حتی بچه ها می خواستند ماشین را آتش بزنند که ما گفتیم: بابا، اینجا اردوگاه است، ایران‏‎ ‎‏که نیست! خلاصه، عراقی ها رفتند و بچه ها آجری هم به کمر سخنگوی رادیو عراق که‏‎ ‎‏فارسی حرف می زد زدند و او را از اردوگاه بیرون کردند. وقتی بچه ها دوباره به داخل‏‎ ‎‏آسایشگاه آمدند، عراقی ها با اسلحه گرم آسایشگاه را به رگبار بستند که بر اثر آن، تیر به‏‎ ‎‏چشم یکی از بچه های یزد خورد.‏

‏بعد از این جریان، عراقی ها درهای آسایشگاهها را به مدت سه ـ چهار روز بستند و‏‎ ‎‏رفتند. بعد از سه و چهار روز، با هفتاد ـ هشتاد سرباز آمدند و یکی یکی درها را باز‏‎ ‎‏کردند (تعداد ما در هر آسایشگاه حدود شصت نفر بود) و آسایشگاه به آسایشگاه،‏‎ ‎‏بچه ها را با کابل و دیگر وسایل مثل چوب و... زدند. بعد، دوباره در آسایشگاه را قفل‏‎ ‎‏کردند و رفتند. تا چند روز، وضع به همین منوال بود و طوری شده بود که دیگر توان‏‎ ‎‏تکان خوردن هم نداشتیم. یواش یواش، چون نزدیک آمدن کمیته صلیب سرخ بود،‏‎ ‎‏فشارها کم شد، اما اگر فشارها هم کم نمی شد، بچه ها حاضر نبودند به امام توهین کنند. ‏

‎ ‎

‎[[page 155]]‎

انتهای پیام /*