من در نامه هایم می نوشتم: «سلام مرا به پدربزرگ برسانید». چون من در آن زمان پدربزرگ نداشتم، خانواده ام متوجه می شدند منظور من چیست و در جواب می نوشتند که ایشان حالشان خوب است و برایتان دعا می کند. در عوض، در اوایل اسارت عده ای از بچه ها آشکارا از امام اسم می بردند (به این امید که صلیب سرخ نامه ها را به عراقی ها نشان نمی دهد و به صلیب سرخ اطمینان داشتند). البته، بعدها متوجه شدند که این نامه ها را اول عراقی ها می خوانند و بعد به صلیب سرخ تحویل می دهند. در نتیجه، ما پس از چند ماه دیدیم اسامی کسانی که این نامه ها را نوشته بودند اعلام شد و آنها را از آسایشگاه بیرون بردند و وسط اردوگاه لخت کردند و حدود پنج ـ شش ساعت در سرما نگه داشتند. همچنین، آنها را روی سیمان سینه خیز بردند و این کار را تا مدتی هر روز انجام دادند. در نهایت، از آنها تعهد گرفتند که دیگر اینطور نامه ها را ننویسند. یادم هست تا یک سال نامه های این افراد را به ایران نمی فرستادند. بعد از یک سال را من دقیقاً نمی دانم که فرستادند یا نه، ولی تا یک سال، نه از اینها نامه گرفتند که به ایران ارسال کنند
[[page 162]]و نه به آنان برگه دادند که نامه بنویسند.
[[page 163]]