قدمعلی اسحاقیان

امام تو کجاست؟

کد : 82362 | تاریخ : 17/06/1395

‏حادثه ای هم برای شخص خودم پیش آمد، و آن وقتی بود که ما را برای بازجویی برده‏‎ ‎‏بودند. بازجوییها بیرون از اردوگاه انجام می شد که به آن اردوگاه بین القفسین می گفتند. آن‏‎ ‎‏روز، برای بازجویی افسری از بغداد آمده بود که به خاطر یک سری از حوادث اردوگاه،‏‎ ‎‏ما را تهدید به قتل می کرد. یادم هست یک بار مرا بردند و سربازی آمد و گلنگدن اسلحه‏‎ ‎‏را کشید و حتی آن را از ضامن خارج کرد. بعد به شدت مرا زدند. این برنامه که تمام شد‏‎ ‎‏همه بدنم غرق خون بود. در آن حال، افسر عراقی از من پرسید: امام تو کجاست که تو را‏‎ ‎‏ببیند؟ منظورش این بود که وقتی ما شما را اینجا زیر شکنجه می کشیم او کجاست؟‏‎ ‎‏در حقیقت، تنها خواسته اش این بود که جسارتی به امام بکنیم. هدفش این بود که اعتراف‏‎ ‎‏کنیم امام ما را به این سختی انداخته است. بعد به من گفت: من تو را از همه این سختیها‏
‎[[page 184]]‎‏آزاد می کنم، فقط یک کلمه اعتراف کن که او تو را به این سختی انداخته. اینجا هم کسی‏‎ ‎‏نیست که به او خبر بدهد. تو اگر در اردوگاه جسارت می کردی شاید رفقایت به دیگران‏‎ ‎‏می گفتند، ولی اینجا هیچ کس نیست. من هستم و تو که زیر کتکی. شروع کن! به او‏‎ ‎‏جسارت کن تا مسأله تمام شود. گفتم: نه! بعد اشاره به سینه ام کردم و گفتم: فکر کنم امام‏‎ ‎‏همین جا باشد. این را که گفتم او خیلی عصبانی شد و گفت: چرا شما جسارت نمی کنید؟‏‎ ‎‏گفتم: ما او را در قلب خودمان جای داده ایم. این است که نمی توانیم جسارت کنیم و اگر‏‎ ‎‏سرمان هم برود بر عهدی که بسته ایم هستیم. بعد، این افسر عراقی گفت: می دانی،‏‎ ‎‏می خواهیم تو را اعدام کنیم. برای همین از اردوگاه بیرونت آورده ایم و هیچ کس هم از تو‏‎ ‎‏خبر ندارد. گفتم: شما وظیفۀ خود را انجام می دهید و ما هم وظیفۀ خودمان را، و وظیفۀ‏‎ ‎‏ما این است که به اماممان جسارت نکنیم.‏

‏افسر عراقی نشست و دو تا سیگار پشت سر هم کشید و به من نگاه کرد و هیچ نگفت.‏‎ ‎‏معلوم بود به فکر فرو رفته است. بعد هم دستور داد ما را آزاد کنند و به داخل اردوگاه‏‎ ‎‏برگردانند.‏

‎ ‎

‎[[page 185]]‎

انتهای پیام /*