حال و روز بچه ها در آن روزها، واقعاً غیر قابل توصیف است. تا ده روز بعد بچه ها نتوانستند لب به غذا بزنند و هیچ کس سر سفره غذا حاضر نمی شد. همه زیر پتو می رفتند و شدیداً گریه می کردند. وقتی هم که با اصرار دوستان را دعوت می کردیم غذا بخورند و می گفتیم: آقا، بیایید غذا بخورید، مریض می شوید، ضعف می کنید؛ باز اگر یکی از دوستان بغضش می ترکید و ناخودآگاه اشکش جاری می شد، بقیه هم همین حال را پیدا می کردند و باز وضعیت اول پیش می آمد. من وقتی خبر رحلت پدرم را شنیدم، به راحتی این مصیبت را تحمل کردم و خیلی برایم رنج آور نبود، در حالی که پدرم هم خیلی مرد باایمان و شریفی بود؛ ولی با شنیدن خبر رحلت امام، اصلاً احوالم غیر قابل توصیف بود و به شدت ناراحت بودم و خاطر رنجوری داشتم. همه بچه ها وضعیتی داشتند که زبان از توصیف آن قاصر است.
زمانی که در عراق بودم، طبع شعر پیدا کرده بودم و برای امام هم شعر می گفتم، ولی این اشعار به خاطر مسائل امنیتی اغلب معدوم می شد. به همین خاطر، الآن مقدار کمی از آنها باقی مانده است.
[[page 194]]