محمدمراد حمزه ای

وصف هجران و غربت

کد : 82395 | تاریخ : 17/06/1395

‏«آسایشگاه چهار که در آن گوشۀ اردوگاه بود پر از جمعیت شده بود. گوش کن! صدای‏‎ ‎‏بچه ها شاید تا اردوگاههای دیگر هم می رود. کسی اصلاً نوحه نمی خواند؛ کسی‏‎ ‎‏سخنرانی نمی کند؛ اصلاً هیچ کس کلمه ای بر زبان نمی آورد. ببین! عراقی ها هم از ترس‏‎ ‎‏بیرون رفته اند. یکی از آنها که خیلی به خود جرأت داده، آمده و می گوید: آرام باشید. به‏‎ ‎‏هر حال، عمر همه تمام می شود و اجل برای همه هست. اما خیلی مواظب خودش‏‎ ‎‏هست که حرفی به اشتباه نگوید، خلاف نگوید. در چشمانش ترس زیادی دیده‏‎ ‎‏می شود. دلش می خواهد احساس خوشی اش را ابراز کند، اما جرأت نمی کند. از نگاه ما‏‎ ‎‏می فهمد که ممکن است بلایی سرش بیاید. بلندگو روشن است و برنامه های عادی‏‎ ‎‏رادیو بغداد پخش می شود؛ برنامه هایی که هر روز پخش می شد و کسی کاری به آن‏‎ ‎‏نداشت و مسأله عادی بود؛ امروز بچه ها تهدید کرده اند که باید رادیو را خاموش کنید‏‎ ‎‏وگرنه بلندگوها را می شکنیم و آنها هم رادیو را خاموش می کنند. بله، بچه ها اسیر بودند‏‎ ‎‏اما تسلیم نبودند. افراد، در چهارگوشه اردوگاه، از دور با گریه به هم نگاه می کنند. از‏‎ ‎‏پشت درها، میله ها، سیمها.‏

‏الآن در راهرو هستیم و از کنار چند اسیر قدیمی که حدود ده سال است اسیرند، رد‏‎ ‎‏می شویم. عجب! ده سال است؛ عجب! ده سال اسارت!؟ نگاه عمیقی به اوضاعشان‏‎ ‎‏می کنم. تا امروز آنها را اینطور شکسته ندیده ام. خدا می داند که ندیده ام. خدا می داند که‏‎ ‎‏بعضی از آنها نمی توانند راست بایستند. بعضیهایشان راه می روند در حالی که دست به‏‎ ‎‏دیوار گرفته اند. یکی از آنها نگاه عجیبی به من می کند. می دانی با زبان حال چه می گوید؟‏‎ ‎‏می گوید خوش به حال شما که چند سال دیرتر اسیر شدید و وجود امام را در آزادی‏‎ ‎‏بیشتر درک کردید، اما ما هنوز از دیدار او سیر نشده بودیم که جنگ شروع شد و در‏
‎[[page 209]]‎‏همان روزهای اول اسیر شدیم. چه بگویم؟ حق دارد.‏

‏بیا برویم طبقه بالا. پله پله بالا می رویم. نگاه کن! در راه پله جوانی نشسته و سر به زانو‏‎ ‎‏گذاشته. او یکی از بچه های کرمانشاه است که صدای هق هق گریه اش خیلی بلند است، و‏‎ ‎‏به خود می پیچد. می گویم: علیرضا، علیرضا! جواب نمی دهد. می گویم: تو را منع‏‎ ‎‏نمی کنم، اما مقداری آرامتر. گریه بعضیها خیلی آتش می زد. جوان بود و تازه در آنجا به‏‎ ‎‏بلوغ رسیده بود و بزرگ شده بود. جوان بود که اسیر شده بود. مثل بچه ای کوچک که‏‎ ‎‏پدرش مرده، داشت زار می زد. گفتم: خوب، کمی آرامتر! داری دیگران را بیشتر آتش‏‎ ‎‏می زنی، آن هم سر راه بقیه! این را که گفتم صدایش بلندتر شد. خدا می داند خودم هم‏‎ ‎‏زیر و رو شده ام. می گویم: لااقل بلند شو برو توی آسایشگاه! علیرضا سرش را هم بلند‏‎ ‎‏نمی کند. می گویم: حق داری! دستی به سرش می کشم و رد می شوم. چند دقیقه بعد که‏‎ ‎‏برمی گردم، او را می بینم که در همان پله ها از حال رفته و سرش به دیوار است. آنقدر همه‏‎ ‎‏گیج و پریشان احوال هستند که انگار هیچ کس علیرضا را نمی بیند که بیهوش شده! بماند.‏

‏نمی دانم چگونه همه چیز را به شما نشان بدهم. چطور این حال را توصیف کنم که‏‎ ‎‏کسی بیهوش بشود یا چند نفر غش کنند و بیهوش بشوند و هیچ کس کاری به کارشان‏‎ ‎‏نداشته باشد. اصلاً کسی رمق ندارد با دیگری کاری داشته باشد، آخر چطور کار داشته‏‎ ‎‏باشد؟ با چه حالی؟ اگر انگشت به کسی بزنی دادش درمی آید.‏

‏ظهر، داخل آسایشگاه آمدیم و نماز جماعت خواندیم. نمازی که از تکبیر تا سلام آن‏‎ ‎‏گریه بود. خب، خیلی نماز جماعت داشتیم، اما با احتیاط و مراقبت. در آن نماز، اصلاً‏‎ ‎‏هیچ عراقی ای داخل نیامد تا ببیند ما نماز می خوانیم و چه کار می کنیم. نماز جماعت‏‎ ‎‏با صفا و آزادی بود، اما تمامش گریه بود. حدود شصت نفر نماز را تمام و کمال گریه‏‎ ‎‏می کردند. نماز تمام شد و باید طبق عادت، شعار همیشگی را می دادیم: «خدایا خدایا تا‏‎ ‎‏انقلاب مهدی خمینی را نگهدار». نمی دانستیم چه کنیم. آخر این عادت ما بود. همه آرام‏‎ ‎‏ناله می کردند و منتظر بودند. یکی از بچه های کرمانشاه به اسم آقای امیری که میانسال‏‎ ‎‏بود داد زد. کسی نمی دانست چه می خواهد بگوید. همه منتظر یک آتش دیگر بودند.‏‎ ‎‏داد زد: پس چرا دعای همیشگی را نمی خوانید؟ بچه ها چنان از ته دل فریاد کشیدند که‏
‎[[page 210]]‎‏شاید فریادشان تا جلوی در اصلی اردوگاه رسید. من باید تعقیبات می خواندم کمی فکر‏‎ ‎‏کردم چه می شود خواند؟ چه تعقیباتی؟ آنجا بود که باز الهام شد و خود به خود به زبانم‏‎ ‎‏آمد: «إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ و...» آری، بلا بسیار عظیم بود.‏‎ ‎‏بسیار عظیم! ناله هامان با دعایمان همراه شد. بعد از نماز، غذا آوردند، اما کسی‏‎ ‎‏نمی توانست بخورد. مثلاً استراحت کردیم، چه استراحتی! بعضیها تمام آن چند ساعتی‏‎ ‎‏را که داخل آسایشگاه بودند، نگاهشان به سقف بود و آرام بر سینه می زدند و آه‏‎ ‎‏می کشیدند. بعضی سر به زانو نهاده بودند و بعضی، پس از ساعتها نخوابیدن (از فرط‏‎ ‎‏بی خوابی) خوابشان برده بود. چه جوّ مظلومانه ای! چه عزاداران غریبی! نمی دانم تا شب‏‎ ‎‏چطور گذشت. آن شب، ماتم زده و پریشان و حیران نشسته بودیم. من و برادر شیرازی ام،‏‎ ‎‏حسین روانشاد، در گوشۀ آسایشگاه ظرفها را می شستیم. همه ساکت و پکر بودیم و‏‎ ‎‏نگاهمان به اخبار تلویزیون بود که ناگاه، خبری سکوت را به هم زد و اعلام شد که‏‎ ‎‏مجلس خبرگان آیت الله خامنه ای را به رهبری انتخاب کرده اند. فقط آن خبر بود که‏‎ ‎‏مقداری موجب آرامش و تسکین شد. با تعجب و هیجان پرسیدم: بچه ها، آقای خامنه ای‏‎ ‎‏اهل کجاست و جدش کیست؟ گفتند اهل مشهداست و حسینی است. (لازم به ذکر است‏‎ ‎‏که سادات حسینی، حسنی هم هستند، به علت ازدواج امام سجاد(ع) با دختر امام حسن‏‎ ‎‏مجتبی(ع)). گفتند: چرا این سؤال را پرسیدی؟ گفتم دیشب خوابی دیدم. برای بچه ها‏‎ ‎‏خوابم را تعریف کردم و گفتم: به نظر من آن سیدی که قبل از ظهور امام زمان باید رهبری‏‎ ‎‏را به دست بگیرد و اهل مشهد باشد، ایشان است و آن آفتابی که در خواب طلوع کرد‏‎ ‎‏ایشان است و این از علامات نزدیک شدن ظهور مولاست. بعد از آن، تا هفت روز‏‎ ‎‏سخنرانی و مراسم عزاداری داشتیم و تا چهل روز هم قرائت قرآن. سرودهای جدیدی‏‎ ‎‏ساخته شد. با طبع شعری که داشتم، هیچ وقت یک لحظه هم به ذهنم نمی رسید روزی‏‎ ‎‏در سوگ امام شعری بگویم و چیزی بنویسم. هر کس داغ دل خود را طوری خالی‏‎ ‎‏می کند. به یاد جوانان افتادم و اینکه هیچگاه سعادت دیدار با امام را از نزدیک نخواهند‏‎ ‎‏داشت. خودمانیم، بعد که آزاد شدم، سعادت دیدار سید احمد آقا را هم نداشتم. هنوز‏‎ ‎‏هم سید حسن را ندیده ام.‏


‎[[page 211]]‎‏به یاد آن صحنه های تلویزیون افتادم که وقتی امام به آن بالکن زیبا و باصفا می آمد،‏‎ ‎‏زائران و عاشقانش برایش چه می کردند و امام با تکان دادن دست با قلب آنها چه می کرد‏‎ ‎‏و اشکهای شوق سرازیر می شد. پس اینگونه سرودم:‏

‏ ‏

کو دست پر مهرش که بود اندر جماران  ‎ ‎بر روی امت با نوازش نورباران 

کو آن امامی تا که می دیدند او را  ‎ ‎مستان عاشق از ورودش اشکباران 

‏ ‏

‏ماتم امام سر بعضی از دوستان را چهل روز بر زانو گذاشت. غم و مصیبت سنگینی‏‎ ‎‏بود، اما بعد از چند روز، آن را با جدایی دوستان از یکدیگر برای ما سنگین تر کردند.‏‎ ‎‏آنجا بود که بعضی از رفقا را از هم جدا کردند. بزرگان ما را جدا کردند.‏

‏بچه ها قرار گذاشته بودند که تا چهلم امام برای او عزاداری کنند. بعد از اینکه دوستان‏‎ ‎‏را از هم جدا کردند، آن تعداد باقی مانده کارها را به دست گرفتند و خیلی سریع‏‎ ‎‏سازماندهیها و هماهنگیها انجام شد. تا چهلم امام(س)، هر روز عصر ما در آسایشگاه‏‎ ‎‏جمع می شدیم و قرائت قرآن داشتیم؛ اگر می شد ذکر مصیبتی هم می کردیم و این مطلب‏‎ ‎‏را رعایت می کردیم و تذکر می دادیم که ارزشها یادمان نرود و یادمان باشد که در اصل ما‏‎ ‎‏فرزند چه کسی محسوب می شویم و با چه کسی بیعت کرده ایم و چه لبیکی گفته ایم؛ و‏‎ ‎‏سعی می کردیم صحبتهای امام را مثل احادیث بیان کنیم. همیشه یادآور می شدیم که امام‏‎ ‎‏می فرمودند: جنگ وظیفه است. ما به وظیفه عمل می کنیم و به نتیجه کاری نداریم. الآن‏‎ ‎‏که امام در بین ما نیست، ما باید بدانیم که امام شاهد اعمال ما پس از خودش است و باید‏‎ ‎‏با جدیت هر چه بیشتر راه امام را بشناسیم و در این راه گام برداریم.‏

‏این ایام بسیار سخت گذشت. سال 69 که آمد و سالگرد امام شد، باز هم سرودهای‏‎ ‎‏جدیدی ساختیم و مراسم بسیار باشکوهی برپا کردیم. البته، خیلی از مدیران فرهنگی را‏‎ ‎‏از دست داده بودیم، ولی همان بچه های باقی مانده با اقتدار تحسین برانگیزی مسائل را‏‎ ‎‏به دست گرفته بودند. از جمله، در سالگرد ارتحال امام.‏

‏در سالگرد امام، مانند ایام ماه محرم که نمی توانستیم علناً عزاداری کنیم، فقط دور‏‎ ‎‏اردوگاه نشستیم. هیچ کس در محوطه قدم نمی گذاشت و راه نمی رفت. ما به نشانۀ عزا این‏‎ ‎‏کار را کردیم.‏

‎ ‎

‎[[page 212]]‎

انتهای پیام /*