زمانی که ما وارد اردوگاه هجده شدیم، مسئولان اردوگاه طبق برنامۀ از پیش تعیین شده،
[[page 226]]از اسرا خواستند که هر صبحگاه و هنگام آمار علیه امام شعار بدهند و مرگ بر خمینی بگویند. گویا اسرای قبلی اردوگاه بر اثر فشارهای زیاد عراقی ها این کار را کرده بودند و برای همین، آنها از ما هم چنین توقعی داشتند. ما در جواب می گفتیم: امام رهبر ماست. علاوه بر این، ایشان رحلت کرده اند و از دنیا رفته اند. ولی آنها باز هم اصرار می کردند و می گفتند اگر این کار را نکنید برایتان خیلی گران تمام می شود و مجبور می شویم شما را شکنجه کنیم و خلاصه می خواستند در دلها رعب و وحشت ایجاد کنند. بعد هم، دو ساعت به ما فرصت دادند که با هم مشورت کنیم و تصمیم خودمان را بگیریم. چند تا نیروی کابل به دست هم آورده بودند که بچه ها را مورد ضرب و شتم قرار دهند. ما نشستیم تا ببینیم چه باید بکنیم و مدتی با هم مشورت کردیم. بعد از دو ساعت، عراقی ها گفتند: نتیجه چه شد؟ بعضی از دوستان استدلالاتی مطرح کردند و گفتند: ما نمی توانیم این کار را بکنیم، زیرا امام رهبر ماست و آنگونه که شما این کار را درباره رهبرتان انجام نمی دهید ما هم نمی توانیم. یکی دیگر از دوستان گفت: امام سید هستند و ما در ایران به سادات احترام می گذاریم و نمی گذاریم کسی به آنها اهانت کند؛ ولی عراقی ها باز هم مخالفت می کردند. لاجرم، بچه ها تصمیم گرفتند به جای این شعار، چیز دیگری بگویند و قرار شد به جای آن بگوییم: مرگ بر سمینی، و همین کار را هم کردیم. تا مدتی، بچه ها در موقع آمار همین شعار را می دادند و می گفتند: مرگ بر سمینی، اما بعد معلوم نشد چه کسی رفت و به عراقی ها خبر داد که بچه ها چیز دیگری می گویند و شعار شما را نمی دهند. این گزارش باعث شد که اساساً آن برنامه را از دستور کار خود خارج کنند و از آن به بعد از ما چنین چیزی نخواهند و حرف آن را هم نزنند.
[[page 227]]