یک ستوان عراقی به نام ستوان حسن بود که قبلاً هم گفتم با ما بسیار بحث می کرد که چرا شما مرگ بر امام نمی گویید؟ و باید بگویید مرگ بر امام! و چون ما نمی گفتیم بسیار عصبانی می شد. او از هر راهی که بلد بود با ما بحث می کرد. البته، بحثمان صوری بود. در واقع، او می خواست ما این کار را انجام دهیم، ولی می خواست چهره روشنفکرانه ای به بحث خود بدهد؛ اما بالاخره عصبانی شد و با گلوله با ما طرف شد که یکی از بچه ها در نهایت به شهادت رسید. این ستوان آدم خوبی نبود، ولی ظاهراً روحیه روشنفکری داشت. او خیلی عصبانی بود و نمی توانست مسأله را بفهمد. برای همین، از اینهمه اعتقادی که بسیجیها و نیروهای سپاه و دوستان به امام داشتند، حیران می ماند. این مسأله واقعاً برای عراقی ها حل شدنی نبود و من فکر می کنم اینها به فکر آینده خودشان بودند. چون به قول خودشان «اگر خمینی رحلت کرد، خمینی های دیگر در راه بودند»، و آنها با این خیل عظیم خمینی ها نمی توانستند مقابله کنند. لذا نابودی نظام خودشان را در آینده می دیدند. می دیدند که اگر این فکر و ارزشهایی که امام خمینی(س) به جا گذاشته از بین نرود، آنها را تهدید می کند و بعثیها به شدت از این جریان می ترسیدند.
[[page 235]]