وقتی که ما اسیر شدیم، در اردوگاه تکریت مستقرمان کردند. به نظر من، برنامه آنها این بود که ببینند عکس العمل ما نسبت به شخصیت امام چگونه است، لذا از همان اول که ما را به اردوگاه بردند و می خواستند قانون و مقررات و نظام اردوگاه و اسارت را به ما آموزش بدهند، در احترام گذاشتنها، بشین پاشوها، و از جلو نظامهای نظامی، از ما می خواستند به امام توهین کنیم و علیه امام و مسئولان مملکت شعار بدهیم، ولی بچه ها زیر بار نمی رفتند و برای همین، ما از همان اوایل با عراقی ها درگیر بودیم؛ چرا که آنها انتظار داشتند ما به امام اهانت کنیم. ما اول مقاومت می کردیم که اصلاً هیچ نگوییم و شعار ندهیم، اما فشار عراقی ها زیاد شد و عراقی ها این کار ما را بهانه کردند که می خواهیم از نظام و مقررات اردوگاه سرپیچی کنیم. برای همین، بچه ها خیلی کتک خوردند. واقعاً بچه ها نسبت به امام تعصب داشتند، ولی از شدت فشار و شکنجه نهایتاً مجبور می شدند قبول کنند، ولی شعاری نمی دادند که اهانت بشود؛ مثلاً، وقتی به ما می گفتند شعار بدهید، همه به زبان فارسی شعارهای دیگر می دادیم و موقعی که می خواستند از جلو نظام بدهند می گفتند بگویید مرگ بر خمینی. ما هم شعارهای دیگری می دادیم. یادم هست همه دوستان می گفتیم: برق رفت خمینی، یا به جای اینکه بگویند مرگ، چیزهای دیگری تلفظ می کردند، مثل مرد است خمینی.
یادم هست مدتی اینطور خودمان را رها می کردیم و عراقی ها هم که فکر می کردند ما شعار می دهیم فشارشان را کم کرده بودند. در این میان، یک اسیر بود که خیلی رفتار منافقانه ای داشت و بیشتر طرف عراقی ها بود. آنها هم او را مسئول آسایشگاه کرده بودند. این فرد وقتی متوجه شد که بچه ها شعار نمی دهند و چیزهای دیگری می گویند، رفت و به عراقی ها ماجرا را گفت. خود این فرد، مسئول دستورات نظام جمع در هنگام آمارگیری بود و شعارها را هم خود او می داد، لذا وقتی از بچه ها شعار می خواست همه یکنواخت می گفتند: برگ بر خمینی یا برق رفت خمینی. در نتیجه، بعد از مدتی او متوجه شعارها شده بود. وقتی عراقی ها از موضوع مطلع شدند خیلی ناراحت شدند. یادم هست یک روز موقع آمارگیری صبح، متوجه شدیم تعداد عراقی ها زیاد است و همه
[[page 248]]کابل به دست آمده اند. ما متوجه نشدیم که قضیه چیست. بعد از اینکه شعار هر روز را سر دادیم، یکباره عراقی ها مثل گرگ حمله کردند و به جان بچه ها افتادند و گفتند: چرا شعار را درست نمی گویید؟ آن روز، بچه های اردوگاه کتک مفصلی خوردند. بعد از آن، دوباره فشار عراقی ها زیاد شد، طوری که سه ـ چهار نفری می آمدند بالای سر هر کدام از ستونهای آمار می ایستادند و دقت می کردند ببینند بچه ها درست شعار می دهند یا نه. البته، خدا همیشه کمک می کرد و ستونهای دیگری که آزاد بودند، شعار همیشگی را سر می دادند و می گفتند: برگ بر خمینی یا برق رفت خمینی. عراقی ها هم که کلافه شده بودند و می دیدند نمی توانند با بچه ها مبارزه کنند و جلوی اراده آنها را بگیرند و با فشار و کتک و زور به اهدافشان برسند، بعد از مدتی، خودشان این کار را کنار گذاشتند و گفتند: اصلاً لازم نیست شعار بدهید. این ترفند خوبی بود که بچه ها در پیش گرفتند و در آخر هم پیروز شدند. البته، این پیروزی به این سادگی که من تعریف کردم نبود.
از همان اول، عراقی ها می خواستند روحیه بچه ها را با این شعارها بگیرند و بچه ها را از لحاظ اعتقادی سست کنند تا بتوانند بیشتر بر آنها مسلط باشند؛ چون آنها واقف بودند که بچه ها به امام خیلی ارادت دارند. حتی وقتی اسم امام می آمد و همه با هم صلوات می فرستادیم، عراقی ها می گفتند: چه شده؟ و تعجب می کردند. البته، آنها خودشان هم می دانستند که با فشار آوردن نمی توانند مهر و محبت امام و علاقه و ارادتی که بچه ها به امام داشتند را از آنها بگیرند. آنها در این راه خیلی تلاش کردند و بچه ها هم شکنجه های زیادی را تحمل کردند و کتکهای زیادی خوردند تا با آنها مبارزه کنند و پیروز شوند.
در اسارت، بارها مسائل مختلفی پیش می آمد که بچه ها ارادتشان را نسبت به امام نشان می دادند و عراقی ها واقعاً در می ماندند که چطور با آنها رفتار کنند.
در سال اول اسارت، دغدغه و فکر اصلی ما فقط این بود که با عراقی ها مبارزه کنیم، خصوصاً در مورد خواسته هایی که درباره امام داشتند. همیشه فکر می کردیم چه ترفندی به کار ببریم تا عراقی ها به این خواسته خود نرسند و خوشبختانه موفق هم می شدیم.
عراقی ها بچه های بسیجی را از سربازها جدا کرده بودند تا حداقل، این محبت و دوستی که بچه ها به امام داشتند، در بین بسیجیها بماند و به سربازها و کسانی که به عنوان
[[page 249]]سرباز اسیر شده بودند، سرایت نکند.
[[page 250]]