مصطفی محمدی نجف آبادی

شادی دشمن و غم اسیران

کد : 82453 | تاریخ : 17/06/1395

‏در زمان رحلت حضرت امام اتفاقات زیادی افتاد. یادم هست حدود ساعت یازده شب‏‎ ‎‏بود که یکدفعه دیدیم عراقی ها ریختند و بچه ها را از خواب بیدار کردند. آنها از ما‏‎ ‎‏می خواستند که از خواب بیدار شویم و شادی کنیم و بزن و برقص راه بیندازیم. بچه ها‏‎ ‎‏قبول نمی کردند و زیر بار نمی رفتند تا اینکه در آسایشگاهها را باز کردند و سه ـ چهار‏‎ ‎‏نفری بچه ها را با کابل از خواب بیدار کردند و مجبور کردند برقصند و شادی کنند. این‏‎ ‎‏بود تا اینکه بچه ها کم کم فهمیدند خبری شده است. البته، باور نمی کردیم که امام فوت‏‎ ‎‏کرده باشند، زیرا عراقی ها دروغ زیاد می گفتند. از جمله می گفتند: جنگ تمام شده، یا‏‎ ‎‏می گفتند: عراق حمله کرده و نصف ایران را گرفته یا جماران را بمباران کرده و امام در‏‎ ‎‏بمباران شهید شده و... . از این رو، بچه ها ماجرا را باور نمی کردند تا اینکه ساعتها‏‎ ‎‏گذشت و دیدیم عراقی ها شروع کردند به رقصیدن و شادی کردن و پخش آهنگ. اینجا‏‎ ‎‏بود که بچه ها باورشان شد که امام رحلت کرده اند. بچه ها از همین لحظه شروع به گریه‏‎ ‎‏کردند و هر کسی در گوشه ای کز کرده بود و برای امام گریه می کرد. عراقی ها هم‏‎ ‎‏می آمدند و می گفتند: زود باشید! بزنید و برقصید که خمینی مرد!‏

‎ ‎

‎[[page 255]]‎

انتهای پیام /*