مصطفی محمدی نجف آبادی

بهای بهشت

کد : 82455 | تاریخ : 17/06/1395

‏روز بعد که می خواستیم از آسایشگاه بیرون بیاییم، بدون اینکه از قبل هماهنگ کرده‏‎ ‎‏باشیم، همگی لباسهایمان را عوض کردیم و لباس سبز رنگی را که مخصوص زمستان‏‎ ‎‏بود به عنوان عزا پوشیدیم (این لباس به رنگ سبز تیره بود). عراقی ها، هم تعجب کرده‏
‎[[page 256]]‎‏بودند و هم خیلی ترسیده بودند و جرأت نمی کردند بین بچه ها بیایند، لذا از پشت‏‎ ‎‏سیم خاردار، بچه ها را نظارت می کردند تا اینکه موقع آمار شد. بعد از اینکه آمار گرفتند،‏‎ ‎‏همان عراقی که شب قبل با اصغری نژاد درگیر شده بود و اسمش عبدالرحمن بود، او را‏‎ ‎‏صدا زد و پرسید: او کجاست؟ بچه ها او را پیدا کردند و کمک کردند تا بلند شود.‏‎ ‎‏عبدالرحمن می گفت: این آدم به من اهانت کرده و به من فحش داده است. زمانی که من‏‎ ‎‏به او گفتم امام مرده، او به جای اینکه خوشحالی کند، این آیه را برایم خوانده و مرا کافر و‏‎ ‎‏منافق حساب کرده است. بعد، دوباره شروع به زدن او کرد و گفت: زود لخت شو و به‏‎ ‎‏داخل حوض آب برو. عبدالرحمن فکر نمی کرد اصغری نژاد این کار را بکند و به خیالش‏‎ ‎‏او از سر پشیمانی زبان به عذرخواهی و ببخشید باز می کند؛ اما برخلاف پیش بینی‏‎ ‎‏عبدالرحمن، او لباسهایش را درآورد و مثل یک شناگر ماهر دستهایش را به حالت‏‎ ‎‏شیرجه گرفت و گفت: «‏بِسْمِ الله ِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ‏، خدایا برای رضای تو و کوری چشم دشمنان‏‎ ‎‏تو». بعد، شیرجه زد و زیر آب رفت. عبدالرحمن فکر می کرد الآن او زیر آب خفه‏‎ ‎‏می شود، ولی اصغری نژاد روی آب آمد و شروع کرد به شنا کردن. عبدالرحمن که متوجه‏‎ ‎‏شد جلوی بچه ها خیلی ضایع شده، یکی از بچه ها را که جاسوس بود صدا زد و گفت:‏‎ ‎‏بپر داخل آب و سر او را زیر آب نگهدار. او هم برای خودشیرینی پرید داخل آب و سر‏‎ ‎‏اصغری نژاد را که نفسش بریده بود زیر آب کرد. او هم به خاطر اینکه رمقی در بدن‏‎ ‎‏نداشت و توان مقاومتش نبود آب زیادی خورد. صحنه خیلی وحشتناک و ترسناکی بود.‏‎ ‎‏آن هم توسط یک نیروی به ظاهر خودی ولی خودفروخته که به اصغری نژاد می گفت: به‏‎ ‎‏امام فحش بده و از عراقی ها معذرت خواهی کن! ولی او این کار را نمی کرد؛ گویا باز اذکار‏‎ ‎‏دیگری می گفت و عبدالرحمن بیشتر عصبانی شد. وقتی عبدالرحمن دید فایده ندارد او‏‎ ‎‏را از آب درآورد. این بنده خدا بی حال و بی حس روی زمین افتاده بود و عبدالرحمن با‏‎ ‎‏همان حالت او را روی زمین می غلتاند و با کابل می زد. عراقی های دیگر هم آمدند و‏‎ ‎‏افتادند به جان این برادر بزرگوار و آنقدر او را با کابل زدند که از حال رفت و بیهوش شد.‏‎ ‎‏بعد او را به زندان انفرادی بردند و چند وقتی هیچ غذایی به او ندادند. ما گمان می کردیم‏‎ ‎‏او با این وضعیت دیگر شهید خواهد شد؛ چون خیلی او را زده بودند و آب زیادی از‏
‎[[page 257]]‎‏حوض به خوردش داده بودند؛ ولی به خواست خدا اینطور نشد.‏

‎ ‎

‎[[page 258]]‎

انتهای پیام /*