روزی یکی از دوستان و شاگردان امام به بنده پیشنهاد کرد که بروم خدمت امام بلکه موافقت ایشان را برای چاپ رساله به دست آورم. اول صبح بود که وارد بیرونی منزل امام
[[page 27]]شدیم، امام روی زیلویی نشسته بودند، دوست بنده مطالبی راجع به اینکه جامعه امروز به شما نیازمند است، بیان کرد، در ضمن ایشان از کثرت علاقه و اعتماد، جمله ای به امام گفت که شاید در آن غلوی بود، به یاد دارم که رنگ مبارک امام یک مرتبه سرخ شد و فرمودند: خیر اینطور نیست که اسلام بستگی به من داشته باشد. و خلاصه این حرفها سبب نشد که ایشان رساله چاپ کنند، و حتی وقتی که چند نفر از طلاب با خرج خودشان کتاب حاشیه ایشان بر عروة الوثقی را چاپ نمودند، و قدری از پول چاپ کم آوردند بنده به آقای اشراقی، داماد حضرت امام، گفتم: اگر می توانید تتمه پول چاپ را از امام دریافت نمایید، بعد از چند روزی جواب آورد که امام فرمودند: من که نگفتم چاپ کنید!
[[page 28]]