فصل اول / خاطرات محمد علی اسدی

زیارت کربلا و نجف

کد : 88386 | تاریخ : 07/06/1395

‏این دوست من بعد از این که امام را به ترکیه بردند، مشرف شدند به عتبات و برای ‏‎ ‎‏ادامه درس نجف ماندند. ایشان آن موقع از نجف آمده بودند، من سوال کردم چه ‏‎ ‎‏جوری می‌توانیم بیاییم؟ ایشان فرمودند که: شما می‌آیید آبادان، مسجد و مدرسه قائمیه،‏


[[page 11]]

‏ آنجا شخصی هست به نام آقا رضا، شما را می ‌آورد. من آمدم و دست و بالم را جمع کردم و به مادرم گفتم مادر من خیلی خسته شدم، می‌خواهم یک ماهی سفر کنم مشهد،مشهد امام حسین (ع منظورم بود. تا اینکه یک خُرده آمادگی پیدا کردم و شبها دیگر خواب نداشتم. شب بلند می‌شدم مثل دیوانه ها در حیاط می‌گشتم و گریه می‌کردم و توسل به حضرت ولی عصر(عج) می‌کردم که ما را کمک کند و ما به مقصد برسیم. من یقین پیدا کرده بودم که این حکومت از دست غاصبان بیرون می‌آید و به دست اهلش می‌افتد. دیدم تنها هستم، چطور من مشرف بشوم به کربلا. شب رفتم در منزل یکی‏‎ ‎‏از دوستان ـ خدا رحمت بکند ایشان را ـ به نام حاج سید علی جعفری ایشان مغازه ‏‎ ‎‏داشتند در بازار، در سرای قزوینی ها و برادرشان هم در 15 خرداد شهید شده بود؛ این ‏‎ ‎‏دوست ما از آن کسانی بود که خیلی مقاوم بود، یعنی عکس و سخنان حضرت امام را‏‎ ‎‏در بازار بالا سرش نصب کرده بود، چندین بار هم برایش پیشامدهایی به وجود آمد. ‏‎ ‎‏رفتم در منزل ایشان گفتم بیا مشرف بشویم کربلا. و شروع کردم به گریه کردن حالا‏‎ ‎‏گریه نکن کی گریه کن. آمد من را بغل کرد، بوسید و گفت: بگو ببینم قضیه چیست؟ ‏‎ ‎‏هوای آن هم عاشقی بود، آن هم خاطرخواه بود گفتم ان‌شاءالله زیارت عتبات. گفت ‏‎ ‎‏آخر چه طوری، همین طوری مگه می‌شود؟‏

‏خلاصه حرکت کردیم، او فرستاد بلیت خریدند و آوردند و سوار قطار تهران ـ ‏‎ ‎‏آبادان شدیم. به اهواز که رسیدیم نزدیک سحر بود قطار یک تکان شدیدی خورد. من ‏‎ ‎‏پرسیدم: اینجا کجاست گفتند اهواز. گفت اینجا یک پل هست به نام پل سیاه و این هم ‏‎ ‎‏مزار علی بن مهزیار است. از اهواز تا خرمشهر من گریه کردم چون داستان عجیبی از ‏‎ ‎‏علی بن مهزیار خوانده بودم و دیده بودم علی ‌بن‌مهزیار اهواز از علمای بزرگ زمان ‏‎ ‎‏خودش و کسی بود که 21 بار از اهواز پیاده مشرف شده به حج برای رسیدن به ‏‎ ‎‏محبوبش حضرت صاحب الامر(عج). مرحوم کافی‏‎ ‎‏ایشان را مکرر در منبرها تعریف ‏‎ ‎‏می‌کرد. توسلی هم به ایشان پیدا کردیم که ما قبل از حرکتمان این آقا را زیارت کنیم. ‏‎ ‎‏این هم خودش یک معجزه ای بود. ما رفتیم خرمشهر پیاده شدیم بعد از خرمشهر ماشین ‏‎ ‎‏گرفتیم و سوار شدیم آمدیم لب آب. این بلم ها ما را آوردند آن طرف آب. البته بین راه ‏‎ ‎
‎[[page 12]]‎‏هم دو نفر به ما برخوردند که خدا ما را از دست آنها نجات داد. آنها هر دو مامور ‏‎ ‎‏ساواک بودند. ما آنجا دوتا تاکسی سوار شدیم. یک تاکسی از راه آهن تا خرمشهر، لب ‏‎ ‎‏آب؛ یک تاکسی هم از آن طرف آب سوار شدیم تا مقصدی که داشتیم. در هر دو مامور ‏‎ ‎‏ساواک سوار شدند و از ما سوال هم کردند، ولی ما جوابی دادیم و الحمدلله پیاده شدیم ‏‎ ‎‏و رفتیم منزل فامیل ایشان. بعد پرسیدیم: مسجد آقای قائمی کجاست؟ آدرس دادند و ‏‎ ‎‏رفتیم. رفتم خدمت ایشان و عرض کردم: بنده از تهران آمدم از طرف آقای اشراقی. تا‏‎ ‎‏گفتم آقای اشراقی ایشان فرمودند: حاج آقا شهاب؟!‏

‏عرض کردم بله و ما قصد داریم که ایام عاشورا مشرف بشویم به عتبات، شما اجازه ‏‎ ‎‏می‌دهید؟ فرمودند: بله اجازه می‌دهم و از مدرسه ما هم می‌برند و ممکن هم هست ‏‎ ‎‏امشب ببرند. ما رفتیم آنجا دیدیم بله چند تا طلبه آنجا، هستند و ما می‌شناختیم آنها را، ‏‎ ‎‏داشتند آنجا غذا می‌خوردند. بعد من آنجا قدم می‌زدم که آقا رضا آمد. گفت شما اینجا‏‎ ‎‏چی می‌خواهید؟ من نشانی که آقای قائمی داده بود به ایشان دادم و ایشان ساکت شدند. ‏‎ ‎‏گفتند: بله ما احتمالا امشب مسافران را می‌بریم، نفری چهارصد و هفتاد تومان گرفتیم. ‏‎ ‎‏شما اگر خواستید باید بیایید قبلا اینجا ما اسمتان را بنویسیم، پول را بدهید مسجد، شما‏‎ ‎‏را می‌فرستیم.‏

‎[[page 13]]‎

انتهای پیام /*