فصل چهارم / خاطرات اکبر حسینی صالحی

سخنرانی امام در عاشورای 42 و حادثه 15 خرداد و کشتار مردم تهران

کد : 88500 | تاریخ : 07/06/1395

‏البته روز قبل از 15 خرداد، 12 محرم بود که جمعیت موتلفه اسلامی یک راهپیمایی را‏‎ ‎‏از مسجد حاج ابوالفتح، خیابان ری، میدان قیام فعلی حرکت دادند به طرف کاخ. برای ‏‎ ‎‏اولین بار جمعیت موتلفه اسلامی یک همچین راهپیمایی عظیمی را تا آنجا حرکت داد. ‏‎ ‎‏بعد هیچ حادثه ای به وجود نیامد. من آن روز بعد از اینکه راهپیمایی شروع شد رفتم ‏‎ ‎‏قم. برای اولین بار بود که می‌ خواستم حضرت امام را زیارت کنم. رفتم قم و شنیدم که ‏‎ ‎‏ساعت 4 بعد از ظهر حضرت امام می‌ خواهند تشریف ببرند مدرسه فیضیه و سخنرانی ‏‎ ‎‏کنند. یک گروهی هم از هیات موتلفه به سرپرستی حاج مهدی عراقی برای حفاظت ‏‎ ‎‏امام به قم عزیمت کرده بودند. ساعت 4 بعد از ظهر بود که امام سوار بر یکی از این ‏‎ ‎‏فولکس های قدیمی رو باز که سقفش چادر داشت و دورش را چند نفر به صورت ‏‎ ‎‏زنجیر حلقه کرده بودند از منزلشان به طرف مدرسه فیضیه حرکت کردند. قبل از آن که ‏‎ ‎‏حضرت امام توی صحن مدرسه فیضیه سخنرانی را شروع کنند، حجت‌ الاسلام آقای ‏‎ ‎‏مروارید آمدند آنجا و گزارش راهپیمایی موتلفه اسلامی را در تهران به گوش مردم و ‏‎ ‎‏حضرت امام رساندند. بعدش امام شروع کردند، از سخنانشان یکی این بود که شاه‏‎ ‎‏کاری نکن که من به مردم بگویم بیرونت کنند. البته ساواک هم آنجا زیاد شیطنت ‏‎ ‎‏می‌ کرد و برق مدرسه را قطع کردند، که از بلندگوها صدایشان به مردم نرسد. چون ‏‎ ‎‏حتی در خیابان‌ های اطراف دیگر جا نبود از زیادی جمعیت که به چشم می‌ خورد. ‏‎ ‎‏بلافاصله دوستان که پیش بینی قطعی برق را می‌ کردند و باتری آماده کرده بودند، ‏‎ ‎‏بلندگوها را مجددا به کار انداختند. شب 15 خرداد بود، که فردایش حضرت امام را‏‎ ‎‏دستگیر می ‌کنند و تهران می ‌برند. فردا صبح که ما رفتیم مغازه پدرمان، از قم تلفن زدند ‏‎ ‎‏که امام را دیشب دستگیر کردند. ما سریع با ارتباط ‌هایی که داشتیم خبرها را منتشر ‏‎ ‎‏کردیم توی سطح بازار و خیابان ‌های جنوب شهر که بلافاصله مردم کرکره مغازه ها را‏‎ ‎‏کشیدند پایین و ریختند توی خیابان ‌ها.‏

‏اولین دسته ‌هایی که حرکت کردند از میدان خراسان بود به طرف بازار و میدان ارک ‏‎ ‎‏که شعار جمعیت یا مرگ یا خمینی بود. مردم به مراکز دولتی سر راهشان هر جا که ‏‎ ‎
‎[[page 125]]‎‏می ‌رسیدند، آسیب می ‌زدند و تا جلوی بازار آمدند. جلوی بازار هم خوب آنجا‏‎ ‎‏بازاری ‌ها تعطیل کرده بودند و ریخته بودند توی خیابان میدان ارک. دیگر تظاهرات و ‏‎ ‎‏شعارها به اوج خودش رسیده بود. ساعت حدود 11 بود که از کاخ گلستان که رو به ‏‎ ‎‏روی مسجد ارک بود، دستور حمله دادند. از آنجا دیگر تیراندازی به طرف مردم شروع ‏‎ ‎‏شد که ما چه صحنه ‌هایی را که ندیدیم. جوانی آمده بود، سینه اش را باز می ‌کرد، ‏‎ ‎‏می ‌گفت یا مرگ یا خمینی. بزنید نامردها و اینها می ‌زدند، واقعا شهید می‌ کردند. و ‏‎ ‎‏جنازه ها را ما، روی تخته می ‌انداختیم و تو خیابان‌ ها می ‌گرداندیم که مردم تحت تاثیر ‏‎ ‎‏قرار بگیرند و بیشتر تظاهرات راه بیفتد. البته در آن زمان به خاطر نبودن یک تشکیلات ‏‎ ‎‏منسجم، واقعا آن حرکت مردمی به نتیجه نرسید.‏

‏ساعت 4 بعد از ظهر حکومت نظامی اعلام کردند. یک دسته یی هم از ورامین آمدند ‏‎ ‎‏که در سه راه تقی‌ آباد آنها را به رگبار بستند. فردای آن روز به خاطر سابقه ای هم که ما‏‎ ‎‏توی همین پخش اعلامیه و چسباندن اعلامیه ها داشتیم از طریق کلانتری خیابان مولوی‏‎ ‎‏و ساواک آمدند، ریختند توی مغازه پدر ما و ایشان را دستگیر کردند، اخوی ما را‏‎ ‎‏دستگیر کردند. چون اینها سابقه کسانی را که از قبل مبارزات داشتند می‌ دانستند. آن روز وقتی پدر ما را می ‌خواستند سوار کامیون کنند، این پیرمرد نمی‌ توانست برود بالا، ‏‎ ‎‏ماموری که کنارش ایستاده بود، با قنداق تفنگ چنان به کمر پدرم زد که قنداق تفنگ ‏‎ ‎‏همین جور از وسط دو تا شد. اینقدر محکم زد که یکی از ماموران از بالای کامیون ‏‎ ‎‏اعتراض کرد به این ماموری که این حرکت را کرده بود که آن هم سریع به طرف ‏‎ ‎‏همکارش هم اسلحه را گرفت و گفت خفه شو ! به تو مربوط نیست.‏

‎[[page 126]]‎

انتهای پیام /*