فصل چهارم / خاطرات اکبر حسینی صالحی

بازدید صلیب سرخ از زندان

کد : 88526 | تاریخ : 07/06/1395

‏یک روز هم از صلیب سرخ آمدند و از سلول‌ ها بازدید کردند و چون بیرون هم نهضت ‏‎ ‎‏به اوج خودش رسیده بود، دیگر مجبور شدند. ما دیدیم یک خارجی با یک مامور ‏‎ ‎
‎[[page 155]]‎‏زندان در سلول را باز کردند و وضع سلول را دیدند. بعد از دو ماه و خرده ای که ما در ‏‎ ‎‏سلول انفرادی بودیم، هیچ میوه ای به ما نمی‌دادند، در را باز می ‌کردند و غذای روزمره ‏‎ ‎‏را می ‌دادند و می ‌رفتند، آن روز قبل از اینکه صلیب سرخی ها بیایند، یک خربزه مشهدی ‏‎ ‎‏از آن ناب‌ هایش در سلول ما گذاشتند و رفتند. چهار پنج دقیقه بعدش این صلیب ‏‎ ‎‏سرخ ها وارد شدند، به ما نگاه کردند و دیدند که بله یک خربزه هم آنجاست. خلاصه ‏‎ ‎‏وضع سلول را دیدند و چند تا س‏‏و‏‏ال هم از آن بنده خدا کردند و در را بستند. اینها‏‎ ‎‏می‌ خواستند بعد از دو ماه نیم که حالا صلیب سرخ آمده بگویند ما میوه هم به اینها‏‎ ‎‏می ‌دهیم. من گفتم اینها نامرد هستند و این صلیب سرخی ها از این در که می‌ آیند بازدید می‌ کنند و از آن در می ‌روند، از این طرف مامور می ‌آید خربزه را ببرد. من بلافاصله با مشت این خربزه را خرد کردم و دلی از عزا در آوردم. روزهای آخر بود، دیدیم که به ما‏‎ ‎‏گفتند: ملاقاتی داریم. رفتیم دیدیم خواهر، همسر و مادرم اینها آمدند ملاقات، بعد از ‏‎ ‎‏دو ماه و خرده ‌ای. انها در آن مدت نمی ‌دانستند که من در کدام زندانم، خیلی رفته بودند ‏‎ ‎‏قصر و دادگستری و این طرف و آن طرف. چون آن موقع یک انجمنی درست شده بود ‏‎ ‎‏که به واسطه آن مرتب خانواده های زندانی های سیاسی جلوی دادگستری اجتماع ‏‎ ‎‏می‌ کردند و جویای حال زندانی هایشان می ‌شدند. آنجا دیگر مجبور شدند که بگویند ‏‎ ‎‏زندانی ها کجا هستند. وقتی آنها آمدند ما را بیشتر شارژ کردند گفتند: که مبادا شما‏‎ ‎‏حرفی بزنی یا اعترافی کنی، بیرون اوضاع خیلی به هم ریخته است و مردم هر روز در ‏‎ ‎‏خیابان ‌ها تظاهرات می ‌کنند، شما در زندان مقاومت کنید. عنقریب است که در زندانها‏‎ ‎‏را بشکنیم و بیاییم شما را آزاد کنیم، تا اینکه روز آخر، یکشنبه ای بود که تمام سازمان ‌ها‏‎ ‎‏و دوایر دولتی را مردم به آتش کشیده بودند و خرد کرده بودند و ما هم خبر نداشتیم. ‏‎ ‎‏کل 57 نفری را که آن شب گرفته بودند خرد، خرد، آزاد کرده بودند، فقط ما ده پانزده ‏‎ ‎‏نفر را تا روزهای آخر نگه داشته بودند. البته روزهای آخر هم چهار‌ـ پنج روزی بند ‏‎ ‎‏عمومی رفتیم. در بند عمومی روزنامه هم به ما دادند. دیگر ما یواش یواش داشتیم از ‏‎ ‎‏بیرون خبردار می ‌شدیم. که دیگر آمدند ما را در اتاق آقای منوچهری دعوت کردند و ما‏‎ ‎‏ده پانزده تا آمدیم نشستیم پشت میز و یکی یک ورق کاغذ و خودکار گذاشتند جلوی ‏‎ ‎
‎[[page 156]]‎‏ما، گفتند که شما این برگه را بنویسید که دیگر، در تظاهرات و در مسائل سیاسی وارد ‏‎ ‎‏نشوید و بروید آزاد هستید. آن روز هم نه سعیدی بود، نه منوچهری رئیس ساواک‏‎[2]‎‏ و ‏‎ ‎‏هیچ کس نبود. مثل اینکه همگی فرار کرده بودند. فقط همان تهرانی بود که بعد از ‏‎ ‎‏انقلاب او را گرفتند. به تهرانی گفتیم که چی بنویسیم؟ گفت هر چه دوست دارید ‏‎ ‎‏بنویسید. ما فهمیدیم که اوضاعشان خیلی خراب است. دیگر دم و دستگاه و تلفن ‏‎ ‎‏کنترل و همه اینها را جمع کرده بودند. اتاق خالی بود ما هم برداشتیم یک چیزهایی را‏‎ ‎‏نوشتیم و امضا کردیم و گذاشتیم روی میز. این نکته را هم بگویم که وقتی ما دور تا‏‎ ‎‏دور اتاق نشسته بودیم تهرانی هم آن بالا نشسته بود، آقای پوراستاد که عرض کردم که ‏‎ ‎‏یک مقدار هم شوخ بود، ایستاده بود، صندلی نبود بنشیند. فقط پشت میز ازغندی خالی ‏‎ ‎‏بود. تهرانی گفت آقای پوراستاد چرا ایستادی؟ بفرما آنجا برو بنشین پشت میز آقای ‏‎ ‎‏ازغندی. گفت آخر آنجا جای من نیست. گفت: نه برو بنشین عیبی ندارد. رفت نشست ‏‎ ‎‏و بعد اسلامی به پوراستاد گفت آقای پوراستاد می ‌دانی کجا نشسته ای؟ وای به حال ‏‎ ‎‏قیامتت. تهرانی به آقای اسلامی گفت که حرفت را زدی ها، به ما باز انداختی ها. گفتش ‏‎ ‎‏نه یک حقیقتی است این میز، میز ظالمانه است، خلاصه ما در برگه ها هرچه دوست ‏‎ ‎‏داشتیم نوشتیم و دیدیم که لباس ‌هایمان را آوردند در کیسه های جدا جدا، گفتند: که ‏‎ ‎‏لباس ‌هایتان را عوض کنید، مینی بوس دم در حاضر است. ما باز هم باورمان نمی ‌شد. ‏‎ ‎‏لباس‌ هایمان را پوشیدیم و سوار مینی بوس شدیم و ما را جلوی هتل اوین آوردند و ‏‎ ‎‏سر چهار راه ما را پیاده کردند. من به رفقا گفتم که نکند اینها نقشه ای برای ما دارند. ما‏‎ ‎‏را از زندان آزاد کردند که اینجا ما را به رگبار ببندند و فرار کنند و بگویند اینها‏‎ ‎‏خودشان بیرون آمدند و فرار کردند. به برادران گفتم که سریع متفرق شوید. بروید ‏‎ ‎‏خودتان تاکسی بگیرید در بروید و اجتماع نکنید.‏

[[page 157]]

  • . رئیس ساواک سپهبد ناصر مقدم بود.

انتهای پیام /*