فصل چهارم / خاطرات اکبر حسینی صالحی

زیر پا گذاشتن تعهدنامه ‌های زندان اوین

کد : 88527 | تاریخ : 07/06/1395

‏ده پانزده نفر دوتا دوتا تاکسی گرفتیم و متفرق شدیم. دیدیم همه مراکز دولتی در آتش ‏‎ ‎
‎[[page 157]]‎‏می‌سوزد. وقتی آمدیم منزل تعدادی از دوستان به دیدنمان آمدند. از جمله آقای ‏‎ ‎‏عسگراولادی آمد و گفت که از روزی که خون سید علی اندرزگو در این میدان شهدا و ‏‎ ‎‏کوچه سقاباشی ریخته شد، این انقلاب روز به روز اوج گرفت. نهضت امام روز به روز ‏‎ ‎‏به اوج خود رسید. خون این سید کارساز بود. ایشان گفتند که وقتی شما را گرفتند ما‏‎ ‎‏دو روز بعدش رفتیم جلوی بهشت زهرا، گفتیم تیرباران می ‌شوید و جنازه هایتان را‏‎ ‎‏می ‌آورند آنجا. ولی خدا نخواست و نهضت به اوج رسید و مجبور شدند شما را آزاد ‏‎ ‎‏کنند. چهار پنج روزی که ملاقات ‌هایمان تمام شد، من از منزل بیرون آمدم که به حجره ‏‎ ‎‏پدرم بروم. در خیابان ری، سه راه امین‌ حضور، دیدم که یک اجتماع عظیمی از پایین به ‏‎ ‎‏طرف سرچشمه می ‌آید. دسته عظیمی از بازار راه افتاده بودند برای اعتراض به ‏‎ ‎‏حکومت، راهپیمایی عظیمی بود. ما هم تازه از زندان آمده بودیم و تعهد کرده بودیم که ‏‎ ‎‏در این مسائل وارد نشویم. باز به هوس افتادیم، رفتیم قاطی جمعیت. جمعیت آمد ‏‎ ‎‏چهار راه سرچشمه و دیگر در آنجا جا نبود. حاج مرتضی نعیمی که پدر شهید است، ‏‎ ‎‏روی یک ماشین نیسان رفت و ایستاد به سخنرانی کردن. در همین اثنا یک مرتبه دیدیم ‏‎ ‎‏که از خیابان چراغ برق و بهارستان کماندوها حمله کردند. دم آن کوچه ذغالی ها که ‏‎ ‎‏بالاتر از سرچشمه است یک سری موتور زیادی در آنجا پارک کرده بودند اینها وقتی ‏‎ ‎‏حمله کردند اولش تیر هوایی زدند. بعد هم با این فشنگ ‌های مشقی تیراندازی کردند ‏‎ ‎‏که مردم متفرق شوند که یک سری از آن فشنگ ‌ها به مردم خورد، از جمله به کتف ‏‎ ‎‏چپ من که خون جاری شد و کتم را هم پاره کرد. شهید بهرامی را هم که با من گرفته ‏‎ ‎‏بودند، یک تیر به مغزش خورد و جا به جا شهید شد. بعد ما فرار کردیم و یک سری ‏‎ ‎‏ریختند و پایشان گیر کرد به موتور و وضع عجیبی درست شد. بعد وسط چهار راه ‏‎ ‎‏راننده یک اتوبوس دو طبقه که از آن حزب اللهی ها بود، این وقتی می ‌بیند اینها دارند ‏‎ ‎‏به طرف مردم تیراندازی می‌ کنند، با ماشین می ‌آید جلوی چهار راه، جلوی ماموران را‏‎ ‎‏سد می ‌کند که مردم بتوانند از پشت ماشین فرار کنند. که اینها متوجه می ‌شوند و ایشان را به رگبار می ‌بندند. حالا از این طرف دستمان تیر خورده بود، از آن طرف هم جنازه این بنده خدا بر زمین مانده بود. خلاصه ما جنازه را برداشتیم و یک تخته چوب در ‏‎ ‎
‎[[page 158]]‎‏آنجا پیدا کردیم، گذاشتیم روی آن و به طرف چهار راه مصطفی خمینی راه افتادیم و ‏‎ ‎‏جنازه را از مهلکه دور کردیم. بعد از آن طرف من برای اینکه دستم را پانسمان کنم، ‏‎ ‎‏رفتم بیمارستان سوم شعبان در خیابان ری. آنجا به دکتر نشان دادم گفت که ما در اینجا‏‎ ‎‏وسیله عکس برداری نداریم، ما را به 17 شهریور جنوبی، هدایت کردند. ما رفتیم مطب ‏‎ ‎‏شهید دکتر فیاض بخش. ایشان عکس برداری کرد و نگاه کرد و گفت که این تیر مشقی ‏‎ ‎‏است عیبی ندارد در بدنت هم باشد، عمل جراحی هم نمی ‌خواهد. برای این نمی ‌خواهد کاری بکنی. من فقط پانسمان می ‌کنم.‏

[[page 159]]

انتهای پیام /*