زمانی که درگیریهای کردستان شروع شد، اولین فرمان حضرت امام به عنوان فرماندۀ کل قوا برای شکست محاصره پاوه و نجات شهید چمران صادر شد. در رابطه با غائلۀ کردستان چندین هیات از جمله هیات حسن نیت مرکب از آقایان صباغیان، مهندس بازرگان، حضرت آیت اللّه طالقانی و ... فعالیتها و رفت و آمدهایی داشتند. در برخورد با این هیات، گروههای ضد انقلاب از دولت و حکومت امتیاز می خواستند که حضرت امام فرمودند: سپاه برود کردستان و مساله آنجا را حل کند. برای اجرای فرمان حضرت امام (س) دویست نفر از بچه های سپاه اصفهان با دو فروند هواپیمای سی ـ 130 عازم سنندج شدیم. به محض اینکه در فرودگاه سنندج پیاده شدیم، با خمپاره 120 از ما پذیرایی کردند! در آن موقع یعنی فروردین 59 از تمام سنندج فقط فرودگاه و پادگان و باشگاه افسران در دست نیروهای سپاه بود و بقیه در اختیار ضد انقلاب قرار داشت. هیچ کدام از تاسیسات دولتی در اختیار دولت
[[page 33]]نبود. در شهرهای سقز، بانه، بوکان و ... وضع بسیار بدتر بود و فقط پادگانهای این شهرها در دست نیروهای دولتی بود و دیگر هیچ. ضد انقلاب بر جاده ها مسلط بود و جا به جایی نیروهای نظامی و دولتی امکان پذیر نبود. با همه این احوال، حضرت امام سفارش می فرمودند که شما باید بین مردم کُرد و ضد انقلاب تفاوت قائل باشید، شما با کفر می جنگید نه با کُرد. جنگ در کردستان آسان نبود. ضد انقلاب در نهایت سبعیت و وحشیگری عمل می کرد؛ اما چیزی که بچه ها را نگه داشته و برای همه قوّت قلب بود و قویترین محور و ستون پشتیبان بچه ها اعم از ارتشی و سپاهی و نیروهای تازه وارد بسیج به حساب می آمد، وجود شریف حضرت امام بود.
شروع کردیم به آزاد کردن؛ سنندج، دیواندره، سقز، بانه، مریوان و ... ولی واقعاً جنگ سختی بود. صحنه های دلخراش و آزار دهنده ای در رابطه با شهادت عزیزترین و مؤمن ترین بندگان خداوند پیش می آمد که حتی فعلاً هم تصورش انسان را دچار عذاب و فشار روانی می کند. ولی یاد امام به عنوان بنده صالح و خوب خداوند باعث آرامش و ماندگاری بچه ها بود. حدوداً بعد از شش ماه یعنی حوالی شهریور ماه 59 به غیر از بوکان، تمام شهرهای کردستان به دست بچه های سپاه، بسیج و تعدادی از برادران ارتشی آزاد شد.
آن موقع شهید بروجردی فرمانده غرب بود و من فرمانده سپاه کردستان بودم. در مساله کردستان ما با بنی صدر هم اختلاف داشتیم. من چون او را می شناختم، به او بد و بیراه می گفتم؛ ولی شهید بروجردی گفت که در هر حال ایشان رئیس جمهور است و باید شانش محفوظ بماند. اما من حتی در جلسات علنی از ایشان انتقاد می کردم و می گفتم بنی صدر آدم مشکوکی است. یک هفته قبل از شروع جنگ، جلسه ای در کرمانشاه با حضور
[[page 34]]بنی صدر، شهید رجایی (نخست وزیر وقت)، شهید فکوری (وزیر دفاع)، شهید فلاحیان (رئیس ستاد مشترک ارتش)، سرتیپ ظهیرنژاد (فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش) در مقر لشکر 81 تشکیل شده بود که شهید بروجردی و من و شهید ناصر کاظمی و همین طور برادر تیمسار صیاد شیرازی (آن موقع درجه سرهنگی داشت) در آن جلسه حضور داشتیم. چون خود من قبلاً از بالای ارتفاعات قصر شیرین آرایش جنگی تانکهای عراقی را دیده بودم. با توجه به اینکه دوران خدمت را در هوابرد شیراز گذرانده و از مسائل نظامی اطلاعاتی داشتم، می دانستم که عراق می خواهد با ما وارد جنگ شود. لذا در آن جلسه از طرف سپاه مطرح شد که عراق می خواهد حمله کند. بنی صدر شروع کرد به تمسخر ما و گفت شما پاسدارها چه می فهمید؟ (با همین تعبیر و لفظ) شما که تا پریروز پشت میز دانشگاه بوده اید، از جنگ چه می دانید؟ مگر جنگ به همین سادگیها صورت می گیرد؟ باید روابط و سیاست بین المللی به هم بخورد و چه و چه ...! خلاصه شروع کرد به سخنرانی و مسخره کردن ما. حتی در آن جلسه به طریقی ما متهم به فدایی خلق بودن شدیم. چون در سپاه برای مقابله با دشمن درخواست سلاح و تجهیزات داشتیم، متهم شدیم که می خواهیم سلاح را از ارتش بگیریم و ...
یک هفته بعد جنگ شروع شد و عراقی ها از محور قصر شیرین حمله کرده و تانکهای عراقی حتی تا داخل شهر سر پل ذهاب پیش آمدند.
[[page 35]]