علی صیاد شیرازی

دیدگاه عرفانی امام در مورد تحول انسان

کد : 89089 | تاریخ : 16/08/1395

‏ در سمت فرماندهی نیروی زمینی ارتش اولین عملیاتی که انجام دادیم،‏‎ ‎
‎[[page 67]]‎‏عملیات طریق القدس بود. هدف هم این بود که بتوانیم در تنگ چزابه، بین‏‎ ‎‏نیروی دشمن در خاک خودش و بخشی از نیروهایش که در داخل سرزمین ما‏‎ ‎‏بود، شکاف بیندازیم. از طرفی آنجا بخشی از مرز ما بود که از خود تنگ‏‎ ‎‏چزابه تا رودخانه نیسان که به هورالعظیم می ریخت و به مانع هور برخورد‏‎ ‎‏می کرد، از موقعیتی برخوردار بود که ما برای نگهداری خط در آنجا به‏‎ ‎‏نیروی زیادی احتیاج نداشتیم؛ چون موانع طبیعی خودش کمک می کرد. لذا‏‎ ‎‏از این طریق ما در به کارگیری نیروها صرفه جویی می کردیم و برای عملیات‏‎ ‎‏بعدی که فتح المبین بود، بهتر می توانستیم آماده شویم. عملیات با یاری‏‎ ‎‏خداوند متعال و همت رزمندگان اسلام به خوبی انجام شد و بخش عمده ای از‏‎ ‎‏منطقه در همان شب اول آزاد گردید. ما خودمان را به نزدیکی چزابه رساندیم‏‎ ‎‏و بعد عملیات را ادامه دادیم تا اینکه تنگه را از دشمن باز پس گرفتیم. در‏‎ ‎‏مراحل بعدی عملیات بخش دیگری در زیر رودخانه سابله و غرب سوسنگرد‏‎ ‎‏را که در تصرف دشمن باقی مانده بود، آزاد کردیم. پس از طی این مراحل،‏‎ ‎‏شرایط سختی را در پیش رو داشتیم، زیرا بعد از اینکه به اهداف خودمان‏‎ ‎‏رسیدیم، دشمن در چزابه با ریختن آتش بسیار سنگین شبانه روزی روی‏‎ ‎‏نیروهای ما که در سه خط پشت سر هم مستقر شده بودند، تلفات سنگینی به ما‏‎ ‎‏وارد کرد و هدفش این بود که نیروهای ما را در آنجا از هم بپاشد و مجدداً‏‎ ‎‏برای بازپسگیری بخشی که ما آزاد کرده بودیم پیشروی کرده و آنجاها را دو‏‎ ‎‏مرتبه متصرف بشود. وضعیت بسیار نگران کننده بود، تلفات سنگینی بر ما‏‎ ‎‏تحمیل شده و نیرویی که بخواهد جایگزین این برادران اعم از ارتشی و سپاهی‏‎ ‎‏بشود، وجود نداشت. شاید به خاطر زیر آتش سنگین بودن در آن محور، ما‏‎ ‎‏بیشتر از 1800 نفر شهید دادیم فقط برای اینکه خط را نگه داریم. برای‏‎ ‎
‎[[page 68]]‎‏رهایی از این بن بست، شب قرار گذاشتیم که یک جلسه فوق العاده بین ارتش و‏‎ ‎‏سپاه یعنی قرارگاه خودمان در سوسنگرد داشته باشیم. یکی از این‏‎ ‎‏ساختمانهایی را که سالمتر بود انتخاب کرده و مستقر شدیم. بیش از سه، چهار‏‎ ‎‏ساعت بحث ادامه پیدا کرد، ولی هیچ نتیجه مثبتی از بحثها گرفته نشد. شهید‏‎ ‎‏غیرتمندی داشتیم که طلبه جوانی بود به نام شهید مصطفی ردّانی پور و ایشان‏‎ ‎‏در محور چزابه مسئولیت داشت. چهره خیلی مخلصی بود که بعدها هم از‏‎ ‎‏فرماندهان لشکر امام حسین (ع) شد. ایشان که در جلسه شرکت داشت، گفت:‏‎ ‎‏برادرها، شما حرفهایتان را زدید، بحث هایتان را کردید، دیگر فکر نمی کنم‏‎ ‎‏چیز جدیدی داشته باشید، اگر موافق باشید به یک دعای توسل بنشینیم. همه‏‎ ‎‏قلباً برای این کار آمادگی داشتیم چون واقعاً درمانده شده بودیم و دعای‏‎ ‎‏توسل هم همیشه برای همین شرایط است که واقعاً انسان از همه جا می بُرَد و‏‎ ‎‏در می یابد باز هم همان خداست که باید یاریش کند، باز هم همان کسانی که‏‎ ‎‏در نزد خدا آبرویی و عزتی دارند مثل ائمه اطهار (ع)، هستند که باید دستمان‏‎ ‎‏را بگیرند. جایتان خالی، چراغها خاموش شد، خود شهید ردّانی پور شروع‏‎ ‎‏کرد به دعا خواندن. همه به شدت برانگیخته شده بودند و دلشان شکسته بود.‏‎ ‎‏من متوجه شدم پشت سرم یکی بیشتر از همه با شدت گریه می کند. حالت او‏‎ ‎‏مرا به شدت تحت تاثیر قرار داد. برگشتم که ببینم کیست که اینقدر حال‏‎ ‎‏خوشی پیدا کرده است. دیدم سرتیپ شهید نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی‏‎ ‎‏ارتش بود که 54 سال داشت. ایشان آن موقع چند سال اضافه بر خدمت‏‎ ‎‏متعارف سی ساله، خدمت کرده و به خوبی پابرجا مانده بود و سلسله مراتب‏‎ ‎‏اداری را به خوبی رعایت کرده وظیفه خود را درست انجام می داد. خلاصه‏‎ ‎‏چهرۀ عجیبی بود. دیدم دستمال بزرگی را روی صورتش گذاشته و چنان گریه‏‎ ‎
‎[[page 69]]‎‏می کند که من در خودم احساس حقارت کردم. با خودم گفتم: خوش به حال‏‎ ‎‏این جور افراد،اینها وضعشان خیلی بهتر از ماست! لذا احساس حقارت‏‎ ‎‏می کردم. پس از مدتی وضع در چزابه به حال عادی برگشت و ما الحمدللّه از‏‎ ‎‏آن مخمصه نجات پیدا کردیم و وضعیتمان خوب شد و دیگر آن مشکل را‏‎ ‎‏نداشتیم.کم کم می رفتیم که خودمان را برای عملیات فتح المبین آماده کنیم. اما‏‎ ‎‏خاطره این دعای توسل در ذهنم مانده بود. مدتی بعد به تهران آمدم، فرصتی‏‎ ‎‏شد که به طور خصوصی خدمت امام (ره) برسم. از وضعیتمان و امیدواری به‏‎ ‎‏آینده و اینکه وضعمان به خوبی جلو می رود و مشکلی که در عملیات‏‎ ‎‏طریق القدس داشتیم که بحمداللّه رفع شد و... گزارشی خدمتشان ارائه کردم و‏‎ ‎‏حیفم آمد که از آن شب خاص و خاطره آن دعای توسل به حضرتشان‏‎ ‎‏اشاره ای نداشته باشم. از بیان این مطلب هدف هم داشتم. می دانستم ارتشی ها‏‎ ‎‏به حضور روحانیون در جبهه نیاز مبرم دارند. علت آن هم این بود که در زمان‏‎ ‎‏طاغوت نه تنها به هیچ وجه راهگشایی برای مسائل عقیدتی نداشتند، بلکه سد‏‎ ‎‏و مانع هم داشتند و نمی گذاشتند پیوند آنها با اسلام و روحانیت و مردم برقرار‏‎ ‎‏شود. خواستم این را خدمت امام بگویم و از ایشان رهنمود بگیرم که ما چه‏‎ ‎‏کنیم که بتوانیم از این تحولاتی که خداوند در انسانها ایجاد می کند،‏‎ ‎‏بهره برداری مناسبتر و بهتر داشته باشیم. با این نیت و ذهنیت خدمت امام‏‎ ‎‏عرض کردم که آیا اجازه می دهید خاطره ای بگویم؟ ایشان اجازه فرمودند.‏‎ ‎‏عرض کردم که ما در جبهه ها کراماتی می بینیم، نه فقط به آن مفهوم که بر‏‎ ‎‏دشمن غلبه می کنیم و صحنه را از دستش می گیریم و این جای خودش، ولی از‏‎ ‎‏این مهمتر دیدن آدمهای تحول یافته است. فرمانده ای 54 ساله در لشکر‏‎ ‎‏داریم که عمده خدمتش را که شاید به اندازه سن بنده باشد، در زمان طاغوت‏‎ ‎
‎[[page 70]]‎‏گذرانده است و اینک آنطور متحول شده که در یک جلسه دعای توسل‏‎ ‎‏می بینیم که او دلش از همه ما هم بهتر می شکند. این چه تحولی است که‏‎ ‎‏خداوند به این انسانها می دهد؟ امام حرف بنده را قطع کردند و مطلبی‏‎ ‎‏فرمودند که هیچ وقت از ذهن و قلبم پاک نمی شود. فرمودند: «این اصل‏‎ ‎‏رجعت انسان است به فطرتش.»‏

‏   این جمله را من همین طور حفظ کردم و حقیقتاً هم در جان من اثر کرد.‏‎ ‎‏این عبارت آنقدر گیرا بود که برای همیشه در عمق خاطرم نقش بسته است.‏‎ ‎‏دید عرفانی امام نسبت به تحولی که در انسان رخ می دهد، در همین بیان کوتاه‏‎ ‎‏به خوبی نمایان است که «این اصل رجعت انسان است به فطرتش، چون آنها‏‎ ‎‏حقیقت را دیده اند و قلبشان روشن شده است و به حقیقت روی آورده اند».‏‎ ‎‏بعد با همان حالت خضوع و فروتنی که همیشه داشتند فرمودند: «من که دستم‏‎ ‎‏از همه جا کوتاه است، نمی توانم که کاری بکنم» و سپس یکی از علما را‏‎ ‎‏معرفی کردند و گفتند: «از قول من به ایشان بگویید که به جبهه بهتر برسند.» ‏

‏   امام تاکید فرمودند: «اینها تحولات انسانی است که باید از آنها بهره‏‎ ‎‏گرفت.»‏

‎[[page 71]]‎

انتهای پیام /*