دو خاطره درباره امام از یک نویسنده و یک شاعر

کد : 89128 | تاریخ : 16/08/1395

‏ مشفق کاشانی‏

‏ کیومرث صابری «گل آقا» ‏


[[page 29]]یک خاطره از شبهای آتش و خون

 مشفق کاشانی

‏در بهمن ماه 1357 در آستانۀ ورود حضرت امام قدّس سره با توجّه به‏‎ ‎‏تبلیغات و جنجالهایی که دولت دست نشاندۀ امریکای جهانخوار به منظور‏‎ ‎‏سرکوب انقلاب شکوهمند اسلامیمان و جلوگیری از ورود بنیان گذار‏‎ ‎‏جمهوری اسلامی براه انداخته بود و طبعاً اضطرابی در دلِ مشتاقان امام‏‎ ‎‏عزیزمان ایجاد کرده بود درست در شب دوازدهم بهمن 1357 عده ای از‏‎ ‎‏دوستان شاعر و همفکر در منزل من گرد آمدند و در این موضوع نظریّات‏‎ ‎‏مختلفی ابراز می داشتند یکی از عزیزان گفت از دیوان خواجه تفالی بزنیم‏‎ ‎‏همه حاضران این پیشنهاد را پذیرفتند و استاد زنده یاد مهرداد اوستا که در‏‎ ‎‏جمع ما بودند دیوان را بر اساس سنّت های دیرین مردم ایران زمین که با‏‎ ‎‏خواندن سوره مبارکه حمد و اوراد دیگر باز می کنند، پس از قرائت سوره‏‎ ‎‏مبارکه، دیوان حافظ را باز و غزلی که آمده بود خواندند، غریو شادی از‏‎ ‎‏محفل ما برخاست به خصوص وقتی که به این بیت رسید: ‏

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود

عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

‏و به درستی که حافظ خیلی روشن خبر ورود امام عزیز را داد . ‏

‏در آن جلسه دوستان پیشنهاد کردند که غزل شیوای لسان الغیب را ‏‎ ‎‏تضمین و انتشار دهم که چنین کردم که بعد از ورود امام بزرگوار این تضمین‏‎ ‎‏بارها و بارها از صدا و سیما پخش و در جراید نیز انتشار پیدا کرد و اینک ‏‎ ‎‏این غزل را با تضمین از مجموعه شعر آذرخش نقل می کنم. ‏


[[page 30]]

 

عیسی دمی خدا بفرستاد

شاهین، نور از دل ظلمت چو پر گرفت

خورشید، خون تازه ز فیض سحر گرفت

گردون به دوش، رایت صبح ظفر گرفت

«ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت

کار چراغ خلوتیان باز در گرفت»

پروانه در شرارۀ جانسوز عشق سوخت

تا دیده بر تجلّی رخسار دوست دوخت

مهرش به دل خرید و به سوداش جان فروخت

« آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت

وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت»

روز امید آمد و شام سیه برفت

آوای شوق بر زبر مهر و مَه برفت

رازی که بین جان و دل از آن نگه برفت

« آن عشوه کرد عشق، که مفتی ز ره برفت

وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت»

تا دید جلوه های جمال از رخ حبیب

در گوش گل چه راز نهان گفت عندلیب

کز پرده خون گشود بر آیینۀ شکیب

«زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب

گویی که پستۀ تو سخن در شکر گرفت»

دست سحر که پردۀ خورشید می گشود

دل در هوای «روح خدا» نغمه می سرود. 


[[page 31]]با خطّ زر نوشت بر این گنبد کبود

«بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود

عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت»

هر لاله ای که چهره در این باغ برفروخت

از شعلۀ نگاه تو با داغ عشق سوخت

سر تا به پای دیده شد و چشم در تو دوخت

هر سرو قد که بر مَه و خور حُسن می فروخت

چون تو درآمدی پی کار دگر گرفت

در پیش قدّ سرو تو پشت فلک دوتاست

گوش فلک به زمزمۀ مهرت آشناست

فریاد حق چو از بن جان و دل تو خاست

« زین قصّه هفت گنبد افلاک پرصداست

کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت»

چون رهروی که بیم نکرده ز راه سخت

در کوی او فکنده ای از اشتیاق رخت

گو ناشنیده ای تو انا الحق از آن درخت[1]

«حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت»

تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت»


[[page 32]]

 

من بهترین طنزهایم را پس از آن دیدار نوشته ام!

 کیومرث صابری «گل آقا»

‏چند ماهی پیش از ارتحال آن وجود عزیز و نادره روزگار-امام خمینی‏‎ ‎‏قدّس سرّه الشریف-روزی به حجت الاسلام دعایی گفتم: ‏

‏«پیش از آن که«گل آقا» باشم، در محضر شریف آقای خامنه ای (رهبر‏‎ ‎‏عزیز ما در حال حاضر) و قبل از آن که در دفتر شهید رجایی-رضوان الله تعالی‏‎ ‎‏علیه- بودم و افتخار آن را داشتم که در معیت آن بزرگواران، گاهی شرف‏‎ ‎‏ملاقات با حضرت امام را داشته باشم. اکنون، چند سالی است که از این‏‎ ‎‏فیض محرومم و دلم، هوای دیدار آن محبوب را دارد و به دیداری از راه دور، ‏‎ ‎‏قانع نیستم. آیا برای دست بوسی امام، راهی نیست؟»‏

‏آقای دعایی پس از سکوتی کوتاه، گفت: «خدا بزرگ است». ‏

‏دو هفته ای بعد، شبی آقای دعایی تلفن کرد که فردا صبح-ساعت 7-به‏‎ ‎‏خانه ات خواهم آمد تا به جایی برویم. ‏

‏دانستم که داستان چیست و آماده شدم.‏

‏در گذر از کوچه های جماران، پاسداران-این دلسوخته ترین عاشقان‏‎ ‎‏امام-وقتی به آقای دعایی سلام می کردند، کما بیش از«گل آقا» می پرسیدند. ‏‎ ‎‏را می دیدند، می پرسیدند: «شنیده ایم امام، گاهی با خواندن نوشته هایت‏‎ ‎‏لبخند می زند. از این که دل اماممان را شاد می کنی، از تو ممنونیم، آیا خود، ‏‎ ‎‏از این موضوع، خبر داری ؟»‏


‎[[page 33]]‎‏کمابیش، خبر داشتم. چون در تعهدم بود که آزرده خاطرش نکنم و گاه از‏‎ ‎‏آقای دعایی می پرسیدم: «هنوز، نظر حضرت امام درباره گل آقا، همان است‏‎ ‎‏که بود؟»‏

‏و ایشان پاسخ می داد: « همان است که بود.»‏

‏عقربه ساعت 8 صبح را نشان می داد. به من گفته شد که امام، هر روز‏‎ ‎‏اخبار ساعت 8 را می شنوند. سپس اعضای دفتر، گزارش روزانه می دهند. ‏‎ ‎‏آنگاه امام، دیدارکنندگان را می پذیرند. ‏

‏دقیقاً چنین شد. سپس، امام به اطاق کوچکی تشریف بردند و پس از یک‏‎ ‎‏دیدار کوتاه با یک روحانی، آقای دعایی و من شرفیاب شدیم. ‏

‏ساده و بی پیرایه، نشسته بود. ابهت و جلال و شکوهی در اتاق نبود، جز‏‎ ‎‏در وجود نازنین خودش. آمیزه ای از وقار بود و مهربانی. ضعفی در جسمش‏‎ ‎‏به دید می آمد (اگر به عظمت روحش نمی اندیشیدی) باقی هر چه بود، ‏‎ ‎‏چیزی مخصوص بود که در زندگانی هیچ رهبر دیگری در جهان معاصر، ‏‎ ‎‏دیده نشده است: صمیمی و مهربان و استوار و ساده. ‏

‏سپس آقای دعایی مرا - که ظاهری متفاوت با دیگران داشتم - به آرامی به‏‎ ‎‏امام معرفی کرد: ‏

‏«ایشان، کیومرث صابری است. شاعر و نویسنده است. مشاور فرهنگی‏‎ ‎‏و مطبوعاتی شهید رجایی بوده است. در دفتر آقای خامنه ای هم ادامه‏‎ ‎‏خدمت داده است. برای انقلاب، می نویسد و ... »‏

‏امام، زیر لب، ذکر می گفت. من به چهره نورانیش می نگریستم. هیچگاه، ‏‎ ‎‏سر بلند نکرد و در کسی ننگریست. من ساکت بودم و آقای دعایی می گفت: ‏‎ ‎‏«... و چرا خسته تان کنم. ایشان، «گل آقا» ست... »‏


[[page 34]]

‏آنگاه امام به لبخندی مهربان در من نگریست. ‏

‏پس به اشاره ای، کیسه ای نزدشان آوردند و امام، سه بار، دست در آن کرد‏‎ ‎‏و هر بار، چند سکه به من داد. چون، به بیرون آمدیم، 14 سکه بود و من آن را‏‎ ‎‏به نیت 14 معصوم(س) به فال نیک گرفتم و جز یکی، باقی را به دیگران دادم‏‎ ‎‏و... ‏

‏امام چه گفت؟ آن را در جایی دیگر خواهم گفت. ‏

‏من بهترین طنزهایم را پس از آن دیدار نوشته ام و شهرت گل آقایی من از‏‎ ‎‏آن روز، روز افزون شد و استقبال مردم از من بیشتر گردید و در قلب مهربان‏‎ ‎‏مردم و هموطنانم، جایی برای من گشوده شد و من به پاس این نعمت، ‏‎ ‎‏خدای را سپاس می گزارم. ‏

‏دشمن، از انقلاب ما، چهره ای خشن تصویر کرده است. بخشی از این، ‏‎ ‎‏به سخت دلی دشمن برمی گردد و بخشی، به اشتباهات ما. اما من، به عنوان‏‎ ‎‏مطرح ترین طنز نویس این دوران، در پیشگاه تاریخ شهادت می دهم که: امام‏‎ ‎‏ما «طنز» را می فهمید و به طنز نویس دورانش«صله» داد و من در باب ‏‎ ‎‏عنایت مخصوصشان به «طنز» هنوز حرفها و اسنادی دیگر دارم... ‏

‏آیا اگر عنایت ایشان نبود، طنز گرفتن ممکن می شد؟ بعید می دانم. و از‏‎ ‎‏این روست که طنز معاصر، نجیب تر از همیشه، در جامعه اسلامی ما جاری‏‎ ‎‏است. این نعمت را پاس بداریم و بدارند!‏

[[page 35]]

  • -روا باشد انا الحق از درختیچرا نبود روا بر نیکبختی

انتهای پیام /*