آقای جواد معطری
در روزهای آغازین حکومت اسلامی در ایران، برای استحکام پایه های انقلاب،کمیته انقلاب اسلامی، در شهرهای مختلف کشور شکل گرفت و از پیر و جوان برای برقراری امنیت و پاسداری از انقلاب اسلامی داوطلب شده واسلحه به دست گرقتند.
اوایل سال 58 بود که سازمان پیشاهنگی همدان به دست بچه های انقلاب افتاد. پس از مدتی از تهران دستور رسید که در همان محل پیشاهنگی، سازمان جدیدی به نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شکل بگیرد، ما نمی دانستیم که تشکیل سپاه چگونه باید صورت بگیرد و به چه شکل باید باشد. تا اینکه در مرداد سال 58 از تهران یک عده از برادران به همراه خانم دباغ وارد همدان شدند تا ناظر تشکیل شورای فرماندهی سپاه بشوند.
طبق اساسنامه، باید هفت عضو برای شورا و یک فرمانده تعیین می شد که من هم به عنوان مسئول شورای هفت نفره و هم به عنوان مسئول تحقیقات و اطلاعات برگزیده شدم که کارم بررسی پرونده های مسئولان رژیم گذشته بخصوص ساواکیها بود. آقای تهرانی مسئول عملیات، آقای اکرمی مسئول آموزش، آقای همایونی مسئول روابط عمومی و آقای سماوات هم مسئول امور مالی شدند. خانم دباغ هم به عنوان فرمانده سپاه همدان معرفی شد.
از آنجا که ما از قبل با خانم دباغ آشنا نبودیم، از این انتخاب خیلی تعجب کردیم، البته در مورد وضعیت و سابقه مبارزاتی و روابطشان با حضرت امام (س) حرفهایی شنیده
[[page 155]]بودیم ولی از نزدیک او را ندیده بودیم. او پس از تصدی فرماندهی سپاه همدان، جلسات متعددی برگزار می کرد و در این جلسات مشورتها و برنامه ریزیها شروع می شد و با رایزنیهایی که انجام می شد، تعدادی از برادران جذب سپاه شدند و مسئولیتهای مختلفی را بر عهده گرفتند. این برادران حزب اللهی و پر شور از افراد انقلابی شهر همدان بودند که هر آنچه داشتند در طبق اخلاص نهاده و به کمک انقلاب آمده بودند.
چیزی که در این میان برایم جالب بود، جسارت و جرأت خانم دباغ بود. او هیچ ترسی از دشمن نداشت؛ چون آن زمان گروهها و پس مانده های رژیم گذشته هنوز دست از شرارت برنداشته بودند و دست به قتل و غارت و ترور می زدند. طرحهای وی برای دستگیری و شناسایی این افراد خیلی خوب بود. هر موقع اطلاعاتی در مورد چیزی و یا کسی مورد نیاز بود از او کسب می کردیم. او در مورد انتخاب افراد برای سپاه خیلی دقت داشت و سفارش می کرد که باید کسانی وارد سپاه بشوند که اهل نماز، متعهد و صالح باشند.
ما به این ترتیب حدود 170 نفر عضو پذیرفته و آرام آرام سپاه همدان شکل گرفت. اگر می فهمیدیم فردی که صلاح نیست در سپاه خدمت می کند، خیلی سریع با خانم دباغ در میان می گذاشتیم و او خیلی زود حکم اخراجش را صادر می کرد. او برای جوانها ارزش زیادی قائل بود که اگر از کسی خطایی می دید، امر به معروف می کرد. خلاصه هر ساعتی از شب و روز که با او کار داشتیم، حاضر بود و دست از فعالیت بر نمی داشت و با کسانی که دستگیر می شدند صحبت می کرد و سعی داشت مسائل را برایمان باز کند و آنها را آگاه کند.
چون اوایل انقلاب خیلی از افراد گول خورده و به دامن گروهک افتاده وجود داشتند، تا آنجایی که امکان داشت آنها را راهنمایی و نصیحت می کرد. خلاصه هر ساعتی از شب یا روز که با او کار داشتیم، حاضر می شد و کارمان را راه می انداخت.
کار او برای ما جای تعجب داشت؛ زیرا قبل از انقلاب خانه و زندگی خود را رها کرده و به مبارزه پرداخته بود و در این راه زندانها و شکنجه ها و در به دریهایی کشیده و حالا که انقلاب پیروز شده بود انتظار داشتیم نزد خانواده خود باشد و از نتیجۀ زحمتهای خود بهره ببرد ولی او پس از انقلاب هم دور از خانواده خود در همدان، شب و روز مشغول
[[page 156]]فعالیت بود و خانواده اش در تهران زندگی می کردند.
برای خیلیها فکرکنم جای سؤال است که چگونه یک زن، فرمانده سپاه یک منطقه بوده و همه افراد به راحتی از او اطاعت می کردند، چون معمولاً فرماندهان نظامی از خانمها انتخاب نمی شدند.
نخست اینکه سپاه آن موقع به شکل فعلی نبود که دارای نظام و سیستم خاصی باشد. به این معنا که دستور نظامی باشد، در سپاه جا نیفتاده بود و از طرف دیگر او هم اطلاعات نظامی و هم سابقۀ مبارزاتی و اطلاعات سیاسی به اندازه کافی داشت، و در ضمن کسی هم حرفی نداشت که روی حرف او بزند. او با تهران در ارتباط بود و از طرفی، اطلاعاتش هم در مورد گروهکها و افراد زیاد بود. از نظر سنی هم از اکثر بچه های سپاه مسن تر بود و به او به عنوان یک مادر مبارز نگاه می کردند. خیلی از افراد مشکلات خانوادگی شان را با او در میان می گذاشتند و در حقیقت فرماندۀ قلب افراد شده بود و افراد مثل مادر خود به او علاقه داشتند.
آن زمان خدمت مثل حالا نبود که باید سر ساعت معین بروی و سر ساعت مشخص به خانه بازگردی. بعضی وقتها تا نیمه شب مشغول کار بودیم و خود خانم دباغ هم بیشتر شبها در یک اتاق در مقر سپاه می خوابید و همان جا یک دستگاه تلفن بود که هرگاه مشکل پیش آمد، بتوانند اوضاع را کنترل کنند
در آن زمان سپاه همدان یکی از سپاههای نمونه بود؛ زیرا اول اینکه فرمانده باتجربه ای مثل خانم دباغ داشتیم و دوم اینکه افرادی که وارد سپاه همدان شده بودند، از کانالهای مختلفی عبور کرده و همه افرادی مخلص و متعهد و برای انقلاب کار کرده بودند. اغلب اتفاق می افتاد که ما از سر صبح تا شام پرونده های افراد مختلفی را بررسی می کردیم تا افراد نادرست وارد سپاه نشوند. از سوی دیگر حضرت امام (س) افراد را برای انجام مسئولیتهای مختلف انتخاب می کردند و این برای ما ملاک بود؛ چون امام به هر کسی مسئولیت نمی دادند. در آن زمان افراد زیادی بودند و خانمهای زیادی به زندان رفته بودند و مبارزه کرده بودند. کسانی بودند که به اصطلاح وابسته به جریان روشنفکری و تابع فرهنگی خاص بودند و کسانی هم بودند که به صورت سنتی دست به مبارزه زده بودند و کمتر در مسائل اجتماعی شرکت می کردند، که خانم دباغ با آنها فرق
[[page 157]]می کرد. وی در همه ابعاد پیش رفته بود و در انجام چنین مسئولیتی هم کم نمی آورد. با نیروی کمتر بهره وری بیشتری داشت.
ما همچنان مشغول انجام فعالیت بودیم و در این مدت مقداری اسلحه و مهماتی که به دست مردم افتاده بود، جمع آوری کردیم و تا اندازه ای گروهکها را تار و مار کرده بودیم که خبر رسید، شهر پاوه به محاصره نیروهای گروهکهای ضد انقلاب افتاده است و نقاط حساس شهر و اطراف آن کاملاً در اختیار ضد انقلاب قرار گرفته است. علاوه بر آن شهید چمران با تعدادی از افرادش که برای آزادسازی شهر پاوه رفته بودند، در محاصره قرار گرفته اند. با فرمان حضرت امام (س) یک عده از روستاییان همدان خود را به مقر سپاه رسانده و خواستار اسلحه و مهمات شدند، ما هم در مقر سپاه همدان فقط تعداد محدودی اسلحه داشتیم و آنها هم مورد استفاده خود افراد بود، درنتیجه نمی توانستیم به آنها اسلحه ای واگذار کنیم و آنها فکر می کردند که ما در آنجا اسلحه انبار کرده ایم درنتیجه با شعارهای تند خواستار تحویل اسلحه شده بودند؛ اما خانم دباغ آنها را آرام کرد و گفت اسلحه نداریم که به شما بدهیم، ولی خودمان برای نجات پاوه به آنجا می رویم و اولین گروه هم که به یاری شهید چمران شتافت، سپاه همدان بود. پس از مدتی، من از سپاه جدا شده و در دادگاه انقلاب به عنوان سرپرست، مشغول انجام وظیفه شدم. در نتیجه از خانم دباغ هم دور شدم ولی گاهی به دادگاه می آمد و اطلاعاتی در اختیار ما قرار می داد و می گفت: چه کسانی باید دستگیر و چه کسانی باید آزاد شوند. به مرور رابطه ما کم شد و پس از آن شنیدم که خانم دباغ به تهران برگشته اند.
[[page 158]]