روایت دوم

آقای مجید اصفهانی

کد : 89235 | تاریخ : 08/06/1395

‎ ‎

‏ ‏

‏ ‏

آقای مجید اصفهانی[1]

‏یکی از شبهای ماه رمضان در سال 1371 یا 1372 بود. موقع افطار، برخی از دوستان‏‎ ‎‏میهمان ما بودند. احباب، با مسائل روز سیاست و اجتماع نیز چندان بیگانه نبودند و در‏‎ ‎‏این زمینه، گفتگو می کردیم.‏

‏     در این شب مذکور، خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) هم حضور داشتند ولی میهمانان‏‎ ‎‏نمی دانستند. پس از صرف افطار و وقوف از حضور ایشان، دوستان مصرانه خواستار‏‎ ‎‏حضور ایشان در مجلس شدند. وقتی به سراغشان رفتم مشاهده کردم که نجیبانه در‏‎ ‎‏گوشه ای از آشپزخانه به همسرم کمک می کنند و ظرف می شویند. مراتب علاقه و اصرار‏‎ ‎‏میهمانان را برای حضور یافتن ایشان در جمع بیان کردم و خانم دباغ هم بی هیچ گونه‏‎ ‎‏تکلفی به میان جمع آمد و در گوشه ای نشست. به ایشان نگاه کردم. بخشی از تاریخ زنده‏‎ ‎‏مبارزاتی ـ اعتقادی بود، که آرام گرفته بود. انگار کوهی که سینه اش مملو از هزاران یاد و‏‎ ‎‏فریاد و خاطره است و پای در دامان سکوت کشیده است. می اندیشیدم که این تاریخ پویا‏‎ ‎‏اگر زبان بگشاید، کتابی به حجم چند دهۀ تاریخ، آگاهانه ورق خواهد خورد. انتظار من‏‎ ‎‏دیری نپایید. دوستان در مقام اصرار بر آمدند و خانم حدیدچی، در ادامه بحثی که یاران‏‎ ‎‏پیش آوردند، لب به سخن گشودند؛ با همان صورت و وقار کوهوارش و موضوع مورد‏‎ ‎‏بحث را از جنبه های گوناگون و متنوع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی چنان موشکافانه و با‏
‎[[page 165]]‎‏دقت نظر، تجزیه و تحلیل می کردند که حاضران غرق در جنبه جادویی کلام ایشان، سراپا‏‎ ‎‏گوش بودند. پس از پایان جلسه بحث و گفتگوی فوق، حاضران متفق القول بودند که‏‎ ‎‏تاکنون، در هیچ نشستی اینقدر شفاف و روشن به آگاهی شان افزوده نشده است. هنوز‏‎ ‎‏هم که هنوز است و سالها از آن شب می گذرد، وقتی برخی از دوستان آن مجموعه را‏‎ ‎‏ملاقات می کنم، معترفند که ما در هیچ مجلسی به آن میزان که آن شب در منزل شما از‏‎ ‎‏صحبتهای خانم دباغ بهره برده ایم، سود نبرده ایم.‏

‏     یکی از روزهای سال 1352 بود. من با خانم راضیه دباغ عقد کرده بودم و آقای مجید‏‎ ‎‏کمالی به فاصله یک روز از من رضوانه را به عقد خود در آورده بود. دوران نامزدی بود و‏‎ ‎‏ما هر از چندی برای دیدار همسرانمان به منزل خانم مرضیه حدیدچی می رفتیم. یکی از‏‎ ‎‏این روزها پدرم من را صدا کرد و از من خواست که چند روزی به علت اینکه خانه در‏‎ ‎‏محاصره مأموران ساواک می باشد به آنجا نروم، زیرا مأموران هر که را که در آن حوالی‏‎ ‎‏می دیدند، دستگیر می کردند.‏

‏     این مسأله از لحاظ روحی بشدت من را تحت تأثیر قرار داده بود. حضور مردانی‏‎ ‎‏نامحرم و غریبه در منزلی که همسر شرعی من تردد داشت، من را برمی آشفت. عرق‏‎ ‎‏مذهبی و تعصب من، این موضوع را بر نمی تابید ولی چاره ای هم نبود. مجبور بودم دم بر‏‎ ‎‏نیاورم تا دست کم بین بد و بدتر، گزینشی عاقلانه تر کرده باشم. در ضمن در این مدت‏‎ ‎‏خانم مرضیه حدیدچی را هم دستگیر کرده و به زندان قصر منتقل کرده بودند.‏

‏     نزدیک عید نوروز سال 1353 بود. با همسرم به قصد ملاقات، که تا آن لحظه اصلاً‏‎ ‎‏دست نداده بود، به زندان قصر آمدیم. فضای ملاقات با وجود مأموران و پاسبانان‏‎ ‎‏حاضر، فضای راحتی نبود. حس می کردیم تمام حرکاتمان مرئی و نامرئی کنترل می شود.‏‎ ‎‏با این همه وقتی خانم حدیدچی آمد، تمامی مراعاتها را به یک سو نهادیم و بی اراده،‏‎ ‎‏اشک از چشمانمان جاری شد. دیدار شیرین و تلخی بود. شیرین به خاطر اینکه پس از‏‎ ‎‏مدتی طولانی موفق به این ملاقات شده بودیم و تلخ از این بابت که تاب دیدن درد و رنج‏‎ ‎‏ایشان را که از چهره شان هویدا بود، نداشتیم.‏

‏     باری! ما می گریستیم ولی خانم حدیدچی بسیار استوار و باصلابت برابر ما ایستاده‏‎ ‎‏بود و چنان طبیعی با ما احوال پرسی می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ این در‏
‎[[page 166]]‎‏حالی بود که در نزدیکی ما، زنی زندانی با دیدن اقوامش که به ملاقاتش آمده بودند چنان‏‎ ‎‏از ته دل می گریست که دل همه را به درد می آورد و تقابل این دو صحنه واقعاً دیدنی بود.‏

‏     ناگفته نماند که در همان اوایل دستگیری خانم حدیدچی من موضوع را از آقای بهزاد‏‎ ‎‏کمالی پنهان کردم و گفتم صلاح نیست چند روزی به منزل همسرانمان برویم ولی او‏‎ ‎‏نپذیرفت و به آنجا رفت. مأموران ساواک هم او را دستگیر کرده و یک شبانه روز او را‏‎ ‎‏بازداشت کردند. در این ایام همسر ایشان خانم رضوانه دباغ هم دستگیر و چهل روزی‏‎ ‎‏زندانی شده بود که پس از آزادی از زندان با ظرافتی مثال زدنی، خود را وقف خانواده ای‏‎ ‎‏کرده بود که در نبود مادر بشدت احساس دلتنگی می کردند.‏

‏ ‏

‏ ‏


‎[[page 167]]‎

‎ ‎

‎[[page 168]]‎

  • )) همسر راضیه دباغ.

انتهای پیام /*