روایت دوم

خانم داعی پور

کد : 89246 | تاریخ : 08/06/1395

خانم داعی پور

‏فکر می کنم اولین دیدار من و سرکار خانم مرضیه دباغ به سال 1358 برمی گردد، اگر چه‏‎ ‎‏پیش از اینها ایشان را می شناختم؛ زیرا اوایل انقلاب اسم و تصویر این بزرگوار را در‏‎ ‎‏روزنامه ها فراوان دیده بودم، ولی اولین برخورد مستقیم ما در اهواز و در طول جنگ بود‏‎ ‎‏که ما از ایشان به طور رسمی دعوت کردیم تا به ستاد تبلیغاتی ما بیایند و با افرادی که‏‎ ‎‏برای جنگ کار می کردند، دیداری داشته باشند. این دیدار تا بعد از غروب آفتاب طول‏‎ ‎‏کشید. در انتها، تنها کسانی در جمع ما باقی ماندند که به صورت شبانه روزی کار‏‎ ‎‏می کردند. من یادم هست که ما در آن موقع، ایشان را به عنوان فردی می شناختیم که در‏‎ ‎‏جوار حضرت امام (س) زندگی کرده و محافظ جسم و جان امام (س) بوده است. ما به‏‎ ‎‏اصرار از ایشان خواستیم که از خاطرات دوران زندگی خودشان در پاریس بگویند. به هر‏‎ ‎‏حال شب خوبی را با ایشان سپری کردیم. به خاطر دارم که خانم دباغ حرفهای زیادی‏‎ ‎‏زدند و خاطرات فراوانی نقل کردند که یکی از آنها این بود: «من دقت زیادی داشتم تا‏‎ ‎‏خطری برای امام (س) پیش نیاید و ایشان را تهدید نکنند. یکی از کارهایی که بر عهده‏‎ ‎‏من بود، کنترل و بررسی نامه هایی بود که برای حضرت امام (س) می آمد. من آنها را‏‎ ‎‏بررسی می کردم تا خدای نکرده بمب و یا چیز دیگری در آنها نباشد. یک روز که در‏‎ ‎‏آشپزخانه داشتم همین کار را انجام می دادم حضرت امام (س) سر رسیدند و به من گفتند‏‎ ‎‏که راضی نیستند من این کار را انجام دهم. من عرض کردم که من محتوای نامه ها را نگاه‏‎ ‎‏نمی کنم بلکه آنها را از لحاظ امنیتی بررسی می کنم. امام (س) مجدداً فرمودند که راضی‏
‎[[page 227]]‎‏نیستند جان من به خاطر ایشان به خطر بیفتد چرا که در ایران چشم انتظار دارم و همسر و‏‎ ‎‏هشت فرزندم در تهران منتظر من هستند.‏

‏     اوایل جنگ در اهواز، شرایط جنگ بشدت حاکم بود و هنگام شب، شهر به ضرورت‏‎ ‎‏رعایت مسائل امنیتی، در تاریکی مطلق فرو می رفت. از رسانه های گروهی هم خبری‏‎ ‎‏نبود. عراقی ها هر شب، بخشی از شهر را زیر آتش توپخانه و خمپاره اندازهای خود‏‎ ‎‏می گرفتند. در آن وضعیت، تمام جمعیت شهر، به چند خانواده ای که از سر اتحاد باقی‏‎ ‎‏مانده بودند و تعدادی از بچه های مذهبی و رزمنده ها، محدود شده بود. حضور خانم‏‎ ‎‏دباغ در چنین وضعیتی در کنار ما، خود دلگرمی بزرگی ایجاد می کرد. همین که ایشان با‏‎ ‎‏ما غذا می خوردند و شب را در همان شهری که زیر آتش دشمن بود و ما ساکن آنجا‏‎ ‎‏بودیم، ماندند و به صبح می رساندند، خیلی مؤثر بود. در طول این سالها، به کرات اتفاق‏‎ ‎‏افتاده بود که از ایشان دعوت می کردیم به اهواز بیایند تا با حضورشان به اندک جمعیت‏‎ ‎‏ساکن در این شهر، دلگرمی بدهند. اخلاص و صداقت خانم دباغ در جنگ برای من‏‎ ‎‏روشن شد. از سال 61 هم که در تهران بودم، بارها به خدمت ایشان رسیدم که نقل‏‎ ‎‏خاطره ای از ایشان که مربوط به این دوران باشد خیلی سخت است، چرا که یکی ـ دو تا‏‎ ‎‏نیست. خواهر دباغ شخص بزرگی هستند و من خودم را در آن حد و اندازه و قابلیتی‏‎ ‎‏نمی بینم که در مورد ایشان بخواهم صحبت کنم. هنوز هم که گاهی با ایشان از آن دوران‏‎ ‎‏صحبتی پیش می آید، این بزرگوار با یادآوری گذشته، بشدت متأثر می شوند. در اینجا‏‎ ‎‏لازم است این نکته را اضافه کنم که زنان بزرگی مثل خانم دباغ بسیار کم هستند؛ چه در‏‎ ‎‏صحنه مبارزات و چه در مسائل دیگر تحمل ایشان هنگام زندان رفتن، مهاجرت و جهاد‏‎ ‎‏در راه امام (س) و انقلاب و درگیریهای سیاسی واقعاً کم نظیر و شاید بی نظیر است. در‏‎ ‎‏طول سالهای پیش از انقلاب که خواهر دباغ پای در رکاب مهاجرت داشتند، آنگونه که‏‎ ‎‏شنیده ام، گویا فرزندان ایشان هم ناامید شده بودند و خیال می کردند دیگر مادری وجود‏‎ ‎‏ندارد و به شهادت رسیده است. ‏

‏     ما در تاریخ انقلاب و جنگ، زنان فراوانی را سراغ داریم که مبارزه کردند و فعالیت‏‎ ‎‏داشتند، ولی بعید می دانم هیچ یک از آنها به اندازه خانم دباغ دارای سابقه ای روشن و‏‎ ‎‏مهمتر از همه استواری و ثبات قدم باشند؛ چرا که خیلی از خانمها در جریان‏
‎[[page 228]]‎‏مبارزه هایشان پس از مدتی دچار انحراف عقیدتی می شدند و به دامن کمونیستها،‏‎ ‎‏مارکسیستها، لاییکها، غربیها و... در می غلتیدند، ولی ایشان همواره استوار و ثابت قدم‏‎ ‎‏در راه الهی خویش ماندند. خواهر دباغ در زندان باعث هدایت و ارشاد بسیاری از‏‎ ‎‏خانمهای غیرمذهبی که دارای افکار التقاطی بودند شدند.‏

‏     خاطراتی که خانم مرضیه دباغ از دوران کودکی شان برای ما نقل می کردند بسیار‏‎ ‎‏جذاب، شیرین و شنیدنی بود، مثلاً ایشان تعریف می کردند که در یک خانواده سنتی به‏‎ ‎‏دنیا آمده اند که پدر این خانواده بشدت مخالف درس خواندن ایشان بوده است. خانم‏‎ ‎‏دباغ پنهانی و دور از چشم پدر، در زیرزمین منزل پدری خواندن و نوشتن را یاد می گیرند‏‎ ‎‏و بعد از هر تمرین و نگارشی، کاغذ مورد استفاده را سوزانده، دفن می کرده اند تا کسی‏‎ ‎‏متوجه نشود. بعد هم خیلی زود ایشان را شوهر می دهند. در واقع ترقی و رشد ایشان از‏‎ ‎‏یک بستر تقریباً نامساعد آغاز شده بود.‏

‏ ‏

‏ ‏


‎[[page 229]]‎

‎ ‎

‎[[page 230]]‎

انتهای پیام /*