سرکار خانم فاطمه احمدی
دخترم خانم مرضیه دباغ، دوران کودکی و نوجوانی اش را در شرایطی سپری کرد که تقریباً در تمام اموری که انجامشان می داد، از قبیل درس خواندن، فعالیتهای جانبی و... ، فعال و موفق بود. هیچ وقت یادم نمی رود؛ یک روز که من تمام لباسها را از کمد درآورده بودم تا برای جلوگیری از ساس زدگی، آنها را نفتالین بزنم، برای شرکت در جلسه ای از منزل خارج شدم و لباسها را همان طور روی زمین رها کردم و رفتم. یک لباس هم داشتم که از پشم شتر تهیه شده و سراسر نقره دوزی بود. خلاصه وقتی که به خانه آمدم دیدم همه چیز را به هم ریخته و البته منظورش این بود که کمک کند. آن روزها شش ـ هفت سال بیشتر نداشت و پر از انرژی و جنبش بود. با همان سن اندکش، خیلی هم به من کمک می کرد؛ مثلاً روی تشکها را ملحفه می کشید و کمکهایی از این دست انجام می داد. وقتی من به جلسه می رفتم و برمی گشتم، تمام کارهای خانه را انجام می داد. البته کودکیهایی هم می کرد؛ مثلاً تشکی پهن می کرد و روی آن می نشست. آن وقت رو به من کرده، می گفت: حالا من خانم این خانه هستم و تو سرایدار و کلفت من و خانۀ منی! زود بدو برو برای من غذا و میوه و شیرینی بیاور!
مرضیه سیزده ساله بود که با حاج حسن ازدواج کرد؛ در حالی که هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده بود. به علت فضای مذهبی و معنوی ای که در خانه داشتیم و دخترم از آن
[[page 363]]متأثر بود، از همان دوران کودکی نسبت به هم سن و سالانش برتری فکری و اعتقادی فوق العاده ای داشت و با همین ایمان و اعتقاد هم به خانه همسرش رفت.
[[page 364]]